ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
☆☆
با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
☆☆
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را
☆☆
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچک ترش
تا بپوشد خنده های نا به جای خویش را
☆☆
می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را
☆☆
گفته بودم «بعد از این باید فراموشش کنم»
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
☆☆
دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
☆☆
این چه ذوق و اضطراب است؟ این چه مشکل حالتی است؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
☆☆
تا به من نزدیک شد، گفتم «سلام ای آشنا»
گفتم امّا هیچ نشنیدم صدای خویش را
☆☆
کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر «امید»
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
مهدی اخوان ثالث
- ۰۳/۰۴/۲۷