ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
باران که زد افسوس که من پنجره بستم.
باران که زد افسوس که در خانه نشستم.
❉
باران زد و بند آمد و من تشنه ی آبم
ناکام تر از خار ته درّه ی پستم.
❉
این کوچ نداده است به من فرصت این را
یک دم بنشینم و بگویم که چه خسته ام.
❉
چون آنچه که باید بشوم ارّه ی تیزی
کرده است فرو در کمر آنچه که هستم.
❉
تردید سبب شد به قفس ساز ببازم
چون بر سر آزادی خود شرط نبستم.
❉
از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس
من منکر زیبایی ام و زاغ پرستم.
❉
یارم ندهد شاخه گلی را که قرار است
بر سنگ مزارم بگذارند به دستم.
❉
برگشت ندارد سفر کشف حقیقت.
من قایق خود را وسط آب شکستم.
❉
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!
زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!
✔
قفس مشترک طوطی و زاغان شده این
آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!
✔
نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.
گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.
✔
مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!
رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.
✔
نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!
که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.
✔
در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی
رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.
✔
این حقیقت که محال است که هیزمکش آن
ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.
✔
عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد
اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.
✔
نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا
لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!
✔
به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.
زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.
✔
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
اسب سفید آمد و بر آن سوار نیست.
شهزاده ی امید میان غبار نیست.
❖
به قوی عشق، برکه ی قالی دخترک
محتاج هست ولی چشم انتظار نیست.
❖
آنقدر طول قطار زمستان بلند شد
دیگر گلی با خبر از نو بهار نیست.
❖
امروز لطف به نا اهل کرده باغبان
فردا کلاغ هست و به باغش چنار نیست.
❖
صندوق پیله پر از گنج رهایی است.
بازی فکری عاشق قمار نیست.
❖
زرّاد خانه داشت و به دنبال گنج بود!
گاهی تلاش چیزی به جز انتحار نیست.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
تو نگو پایه ی بیداد نلرزیده هنوز!
تاج اگر از سرش افتاد نفهمیده هنوز!
✗
دل جریان پر از وزوز این باغ خوش است
عنکبوت از وزش باد نرنجیده هنوز.
✗
مگس آینده ی ده روزه ی خود را دیده
که از آینده ی میعاد نترسیده هنوز.
✗
دیو دانسته محال است زمان برگردد
به همان روز که صیاد نزاییده هنوز
✗
به همان روز که ناخواسته خورشید به زور
به نوک ارّه ی جلاد نتابیده هنوز.
✗
آیه ی رقص فرود آمده و پروانه
یک دل سیر وفقط شاد نرقصیده هنوز.
✗
ابر هم عقده ی تبعیض گرفته است چرا
برف روی همه آزاد نباریده هنوز؟
✗
آن که پنداشت که با زور دل از ما برده
قلب را در همه ابعاد نسنجیده هنوز.
✗
(فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن)
گورکن روح به اجساد نبخشیده هنوز.
✗
قول آمرزش جاوید به ما داده ولی
به جز از ژاژ در این باد نخاییده هنوز.
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
خورده گیرم کل دنیا بر سرش سوگندها.
می کند رفتار مثل قهرمان مانند ها.
✍
او خود داروغه ی بد ذات مردم خوار نیست؟
من که شک دارم به رابین هود ثروتمند ها.
✍
نانوا منّت سر ما می گذارد بعد هم
می دهد نان را بدون صف به خویشاوندها.
✍
بر سر هر دانه بنوشته که این رزق فلان
گر نجنبد می رود در کام نیرومند ها.
✍
شرط روی اسب مزدور ریاکاری نبند
زین فروش این اسب را زین کرده با ترفندها.
✍
او اگر سهم از غنیمت ها نبرده پس چرا
پوزخندی کرده پنهان زیر پوزه بندها؟
✍
خوش نکن دل را به این آرامش آتش فشان
بر دهان آن نشسته زورکی لبخند ها.
✍
آن سر چوبی که سمت ما بلندش کرده ای
گر ستم باشد در این سو هست غرّولندها.
✍
باش تا آتش زند ایمان هر کبریت را
جیغ و دادی که به پا کردند آن اسفندها.
✍
زیر بار وزن غول و درد ما خواهد شکست.
این پل چوبی که بین ما زده پیوندها.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
گفت آرزو کن یاد آبادی نیفتاد.
یاد همان چیزی که افتادی نیفتاد.
☆
غول چراغ آمد کلاغی آرزو کرد
طوطی به یاد حرف آزادی نیفتاد.
☆
طوطی به تلقینی و تکرار دو تا حرف
هرگز عقب از عرصه ی شادی نیفتاد.
☆
طوطی صفت تا هست ای قوی مهاجر
از رونق این بازار صیادی نیفتاد.
☆
هرگز عقاب تیز بین قله ی عشق
در دام پر تزویر جلادی نیفتاد.
☆
بر قله با حفظ غرورش لانه ای ساخت
چون لاشخور در فکر شیادی نیفتاد.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.
جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.
➹
حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.
طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.
➹
زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.
چشم طمعی به پر طاووس ندارد.
➹
تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش
این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.
➹
پوریای ولی باید می شد ولی او را
خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.
➹
شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی
این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.
➹
هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد
شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.
➹
هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را
بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.
➹
هر چند به روشن شدن راه رفیقان
شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.
➹
آن قدر به آتش زدن خویش علاقه
داری که در این حادثه ققنوس ندارد.
➹
یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو
بهرام شب از ترس تو کابوس ندارد.
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.
من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.
☂
یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن
همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.
☂
من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی
راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.
☂
روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته
دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.
☂
دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند
آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.
☂
آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد
از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.
☂
با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست
ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.
☂
در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان
پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.
☂
گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط
در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.
☂
هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود
کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.
چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.
☁
زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو
مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.
☁
مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.
درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.
☁
بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است
دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.
☁
گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش
در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.
☁
خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او
جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.
☁
برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است
راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.
☁
اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن
دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.
☁
او ترازو را شبانه دستکاری کرده است
این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.
☁
آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد
به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.
☁
آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد
بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
ای بره ی زخمی شده! با گرگ درد دل نکن.
با زندگی بازی و بازی را چنین مشکل نکن.
✕
تو زخم خوردی به جای او تو هستی متهم
تو لااقل دیگر، وکیلت را همان قاتل نکن!
✕
وقتی کماکان می چکد، خون تو از دندان او
با گرگ ظالم صحبت از دنیای نا عادل نکن
✕
این جا عدالت را فقط احساس تعیین می کند!
گر پنج شد جمع دو با دو دور را باطل نکن.
✕
این گرگ تا وقتی معمای تو باشد زنده است
تو تکه های این معما را خودت کامل نکن.
✕
وقتی تو را با نیت جلب توجه می کشد
آن ناسزا که دوست دارد شهوت قاتل نکن.
✕
بگذار تا بر چارپایه ضربه را دشمن زند.
تو آن طناب عزت نفس خودت را ول نکن.
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
همان اول به تو گفته است و دیگر بر نخواهد گشت.
کسی که رفته از این در، از این در برنخواهد گشت.
♣
سوار اسب تک شاخ سفید و بالدار خویش
اگر با پای خود رفته است، با سر بر نخواهد گشت.
♣
نشو خیره به این جاده، جز از کوه غرور تو
همان شهزاده ی زرینه افسر بر نخواهد گشت.
♣
به آن صیّاد ثابت کن، از این دریای بی ماهی
که این غواص بی صندوق گوهر بر نخواهد گشت.
♣
به یک ماهی قناعت کرده وهر شب به این خاطر
به خانه جز که با قلاب و لنگر بر نخواهد گشت.
♣
بگو با او که می بارد جرقه روی سقف ما
که از ما پاسخی کمتر، ز تندر بر نخواهد گشت.
♣
که تا وقتی که تو در لانه تخم اژدها داری
به تو سیمرغ خوبی ای ستمگر بر نخواهد گشت.
♣
به تو اعمال تو وقتی کلاغ بد شگون باشد
اگر جادو کنی حتی کبوتر بر نخواهد گشت.
♣
شبیه کشتی باروت زیر آتش دشمن
از آن حتی زغالی هم، به بندر بر نخواهد گشت.
♣
که تو یک معذرت خواهی به آزادی بدهکاری
ورق بی اهرم تغییر باور بر نخواهد گشت.
♣
به فکر آن قطاری باش ای جامانده از مقصد!
که با خود می برد ما را و یک سر بر نخواهد گشت.
♣
قطار زندگی هرگز، قطار شهر بازی نیست
پیاده می کند اما، عقب تر بر نخواهد گشت.
♣
به سمتی می رود دنیا که می ترسم سحرگاهی
ببینم رفته هر گنجشک و دیگر بر نخواهد گشت.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
شعر آدم برفی 1:
دختر به حیاط خانه زل زد با ذوق
از پنجره، با خیال آدم برفی!
☃
با حسرت برف بازی و آزادی
می گفت : که خوش به حال آدم برفی!
☃
ترسید که سرما بخورد بیچاره!
می سوخت دلش به حال آدم برفی!
☃
تا مادر او کمی از او غافل شد
با زمزمه ی وصال آدم برفی!
☃
رفت و بغلش کرد و به خانه آورد
از دلهره ی زوال آدم برفی!
☃
آن را جلوی شعله ی شومینه نشاند!
برداشت کلاه و شال آدم برفی!
☃
می گفت : عزیزم دگر این جا گرم است
جای تو به نزد خاله! آدم برفی!
☃
دیگر هم از آن کلاغ بدجنس نترس
یک بوسه پراند، مال آدم برفی!
✺
این قصه ی عشق ماست، که در آن هستیم
تو دختر و من مثال آدم برفی.
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
شعر آدم برفی 2:
آفتاب است و پر از واهمه آدم برفی
می کند با خودش این زمزمه آدم برفی :
☃
من نمی خواهم از این خلوت خود دور شوم!
دوست دارم که بمانم همه آدم برفی.
☃
بر سر کاج به او گفت کلاغی زیرک:
بس کن این ناله و این همهمه آدم برفی!
☃
من و تو هر دو در این کوچ مهاجر هستیم.
و کسی نیست جدا از رمه، آدم برفی!
☃
گفت : من دوست ندارم بشوم چشمه و رود!
ماند باید به دو صد دمدمه آدم برفی!
☃
دوست دارم که زمستان ابدی باشد و من
زنده باشم و در آن خاتمه آدم برفی.
☃
آن جهان دیده به او از سر دلسوزی گفت:
نشوی تبرئه در محکمه آدم برفی!
☃
(بنشین بر لب جوی و گذر عمر بببین)
و ببین عاقبت این همه آدم برفی!
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
ما را غم نان و نمکی داد به کشتن
سدیم که آن را ترکی داد به کشتن
❖
شاکی نشو از گله ی زاغان گرسنه
این مرزعه را آدمکی داد به کشتن
❖
چون حاصل ابر و مه و خورشید و فلک را
چیدیم و اگرچه، کپکی داد به کشتن
❖
می سوزم از اینکه گل نیلوفر ما را
توفان که نه باد خنکی داد به کشتن
❖
تا مقصد آزادی و پرواز و پرنده
خود را خود هر قاصدکی داد به کشتن
❖
آن بوسه که بر سنگ مزاری بزند یار
می خواست کند هر کمکی داد به کشتن
❖
آینده قطاری است که جامانده ی آن را
سرگیجه ی چرخ و فلکی داد به کشتن
❖
در خانه تو را دشمن دانای دغلکار
بی آنکه زند ناخنکی داد به کشتن
❖
با آنچه که وابسته ی آنیم ریا کرد
از ماست که ما را کلکی داد به کشتن.
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
شیرینی لب های تو، در مزه ی گیلاس نیست.
عطر خمار انگیز تو، در بوته های یاس نیست.
✿ ❀
شاخه گل سرخ لبت، خون از دل ما می خورد
برقی که چشمت می زند، در سینه ی الماس نیست.
✿ ❀
فصل درو یعنی که تو، از این خیابان بگذری
زوری که دارد مژه ات، در بازوی هر داس نیست.
✿ ❀
اصلاً چه بهتر که خودت، قلب مرا غارت کنی
چون زندگی بی عشق تو، چیزی به جز افلاس نیست.
✿ ❀
بر گردن من خون هر کس را که می خواهی بریز
درد ریا داریم ما را درد حق الناس نیست.
✿ ❀
این شعر دعوت نامه ی مخصوصی از چشم تو است
جایی در آن کندو برای هر عسل نشناس نیست.
✿ ❀
اصلاً غزل هایم برای چه سروده می شوند؟
آن افتخاری که نصیب جز لب گیلاس نیست.
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
هم از من باد نفرین بزرگی
به توفیق دروغین بزرگی
☠
که باید بابت یک هیچ پرداخت
بها، آنهم به توهین بزرگی.
☠
همان روزی که کشتی بان خبر داشت
دکل را خورده یک چین بزرگی
☠
مشخص بود کشتی می خورد زود
به امواج پر از کین بزرگی.
☠
پر از دزدان دریایی است کشتی
و لنگرهای سنگین بزرگی.
☠
که کرده مرد پاچوبی یک چشم
تصور خواب رنگین بزرگی.
☠
اگرچه قیمتش را کرده پنهان
فراموشی ننگین بزرگی
☠
هویت کرد غارت، جوّ و خود را
شلوغش کرد و تحسین بزرگی.
☠
مراقب باش پارو زن چه دادی
که مستی می کنی حین بزرگی
☠
شدی یک دزد دریایی و خود را
تصور کرده فرزین بزرگی.
☠
با ساحل می رسد کشتی به شکل
براده های چوبین بزرگی.
☠
تو با آن اعتبار رفته از دست
چه خواهی کرد پایین بزرگی
(شعر از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
مثل یک برگ که پاییز زمین خواهد خورد
پرچم زرد ریا نیز زمین خواهد خورد.
✌
جنگل نخوت او در دهن ارّه ی مرگ
مثل خاک ارّه ی ناچیز زمین خواهد خورد.
✌
آن مترسک که پدرخوانده ی زاغان شده است
در دهان درّه ی جالیز زمین خواهد خورد.
✌
مساله بعد زمان است که افتاده به قیف
گفتم این دیو زمان نیز زمین خواهد خورد.
✌
فصل برگشتن قو های سفید از تبعید
پشت خفاش شباویز زمین خواهد خورد.
✌
آبشاری است در آینده و خود شیفته هم
در ته درّه غم انگیز زمین خواهد خورد.
✌
قهرمان اول هر قصه همیشه با دیو
پنجه در پنجه گلاویز زمین خواهد خورد.
✌
آخر قصه ولی غول کشد نعره ی تلخ
بعد هم خنجر نوک تیز زمین خواهد خورد.
✌
خیمه شب باز نگه داشته خود را اما
چون که لق می زند آن میز زمین خواهد خورد.
✌
آخر قصه چنین است که چون روئین تن
داشت در چکمه شنی ریز، زمین خواهد خورد.
✌
تیر برقی سر یک سوزن اگر کج بشود
در شبی دلهره آمیز زمین خواهد خورد.
✌
در خیالات خودش، او که نباشد، دیگر
پرچم قلعه ی پرهیز زمین خواهد خورد.
✌
گیرم امروز مرا زد به زمین اربابت
چشم زرد تو هم ای هیز، زمین خواهد خورد.
✌
با تکبر روی این خاک نرو راه، ترا
زود با روده ی دهلیز، زمین خواهد خورد!
بهرام بهرامی
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.
خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.
◉
زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار
من که شک دارم به این پاییز، این پاییز نیست.
◉
خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه
خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.
◉
او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست
لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست.
◉
قهرمان کرده کلاغان را و دیگر سالهاست
از صدای شومشان یک ابر باران ریز نیست.
◉
قوی برکه متهم گشته چرا بر گردنش
خود مدالی از کلاغیت گلو آویز نیست.
◉
گفت مرد با غبان : من هم به او شک داشتم
حقه هایش مثل سابق وسوسه انگیز نیست.
◉
جای دهقان و کلاغان را عوض کرده شبی
کاسه ی صبر کشاورزان اگر لبریز نیست.
◉
دیر یا زود از تنفر داس ها را می کشند.
غار شیر داد، جای عوعوی پرهیز نیست.
◉
آسیابانی که رد می شد از آنجا گفت : آه
با وجود نحس او این دشت حاصل خیز نیست.
◉
با همین دستان خالی قبر او را می کنم
با چنین دشمن، نیازی به کلنگ تیز نیست.
◉
کور خوانده خزه ی بی بته، اقیانوس ما
جای ماهی ها نباشد، جای جلبک نیز نیست.
◉
باغبان هم گفت می آید زمانی که اثر،
از مترسک و خبرچینش کلاغ هیز نیست.
◉
تیغه ی داس کشاورزان اگر چه تیز نیست.
خشم شان هر جا که باشد بی گمان ناچیز نیست!
(غزل از : بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!
زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!
*
لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن
در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!
*
سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو
در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!
*
سر دوانده عشق را در قلب ها، غول ریا
- مثل موشی که در انبار پنیر افتاده است! -
*
گربه را در خواب مصنوعی فرو برده است و خود
مست در قصر طلایی و حریر افتاده است!
*
شاعران چشم جهانند و چه سود؟ این پنچره
بس حریصانه به کابوس حصیر افتاده است!
*
مثل آن شطرنج بازی که او را مهره ای
کرده جادویش، و او در قعله گیر افتاده است!
*
موی خود را از فراز قلعه آویزان نکن
شاهزاده در شب حیله اسیر افتاده است.
*
قهرمان، شمشیر خود را کرده آویزان و بعد
دربه در دنبال حرف فالگیر افتاده است.
*
شهر دیگر پهلوانی را نخواهد دید چون
معرکه در دست مرد مارگیر افتاده است.
(غزل از : بهرام بهرامی حصاری)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ