s از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس! :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

باران که زد افسوس که من پنجره بستم.

باران که زد افسوس که در خانه نشستم.

 ❉

باران زد و بند آمد و من تشنه ی آبم

ناکام تر از خار ته درّه ی پستم.

 ❉

این کوچ نداده است به من فرصت این را

یک دم بنشینم و بگویم که چه خسته ام.

 ❉

چون آنچه که باید بشوم ارّه ی تیزی

کرده است فرو در کمر آنچه که هستم.

 ❉

تردید سبب شد به قفس ساز ببازم

چون بر سر آزادی خود شرط نبستم.

 ❉

از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس

من منکر زیبایی ام و زاغ پرستم.

 ❉

یارم ندهد شاخه گلی را که قرار است

بر سنگ مزارم بگذارند به دستم.

 ❉

برگشت ندارد سفر کشف حقیقت.

من قایق خود را وسط آب شکستم.

 (غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

 گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!

زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!

 قفس مشترک طوطی و زاغان شده این

آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!

نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.

گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.

 

مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!

رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.

✔ 

نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!

که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.

در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی

رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.


این حقیقت که محال است که هیزمکش آن

ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.

عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد

اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.

نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا

لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!

به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.

زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.

(غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

اسب سفید آمد و بر آن سوار نیست.

شهزاده ی امید میان غبار نیست.

 ❖

به قوی عشق، برکه ی قالی دخترک

محتاج هست ولی چشم انتظار نیست.

 ❖

آنقدر طول قطار زمستان بلند شد

دیگر گلی با خبر از نو بهار نیست.

 ❖

امروز لطف به نا اهل کرده باغبان

فردا کلاغ هست و به باغش چنار نیست.

 ❖

صندوق پیله پر از گنج رهایی است.

بازی فکری عاشق قمار نیست.

 ❖

زرّاد خانه داشت و به دنبال گنج بود!

گاهی تلاش چیزی به جز انتحار نیست.

(غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

تو نگو پایه ی بیداد نلرزیده هنوز!

تاج اگر از سرش افتاد نفهمیده هنوز!

 ✗

دل جریان پر از وزوز این باغ خوش است

عنکبوت از وزش باد نرنجیده هنوز.

 ✗

مگس آینده ی ده روزه ی خود را دیده

که از آینده ی میعاد نترسیده هنوز.

 ✗

دیو دانسته محال است زمان برگردد

به همان روز که صیاد نزاییده هنوز

 ✗

به همان روز که ناخواسته خورشید به زور

به نوک ارّه ی جلاد نتابیده هنوز.

 ✗

آیه ی رقص فرود آمده و پروانه

یک دل سیر  وفقط شاد نرقصیده هنوز.

 ✗

ابر هم عقده ی تبعیض گرفته است چرا

برف روی همه آزاد نباریده هنوز؟

 ✗

آن که پنداشت که با زور دل از ما برده

قلب را در همه ابعاد نسنجیده هنوز.

 ✗

(فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن)

گورکن روح به اجساد نبخشیده هنوز.

 ✗

قول آمرزش جاوید به ما داده ولی

به جز از ژاژ در این باد نخاییده هنوز.

(شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

خورده گیرم کل دنیا بر سرش سوگندها.

می کند رفتار مثل قهرمان مانند ها.

 ✍

او خود داروغه ی بد ذات مردم خوار نیست؟

من که شک دارم به رابین هود ثروتمند ها.

 ✍

نانوا منّت سر ما می گذارد بعد هم

می دهد نان را بدون صف به خویشاوندها.

 ✍

بر سر هر دانه بنوشته که این رزق فلان

گر نجنبد می رود در کام نیرومند ها.

 ✍

شرط روی اسب مزدور ریاکاری نبند

زین فروش این اسب را زین کرده با ترفندها.

 ✍

او اگر سهم از غنیمت ها نبرده پس چرا

پوزخندی کرده پنهان زیر پوزه بندها؟

 ✍

خوش نکن دل را به این آرامش آتش فشان

بر دهان آن نشسته زورکی لبخند ها.

                                                     

آن سر چوبی که سمت ما بلندش کرده ای

گر ستم باشد در این سو هست غرّولندها.

 ✍

باش تا آتش زند ایمان هر کبریت را

جیغ و دادی که به پا کردند آن اسفندها.

 ✍

زیر بار وزن غول و درد ما خواهد شکست.

این پل چوبی که بین ما زده پیوندها.

 (غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

 گفت آرزو کن یاد آبادی نیفتاد.

یاد همان چیزی که افتادی نیفتاد.

 ☆

غول چراغ آمد کلاغی آرزو کرد

طوطی به یاد حرف آزادی نیفتاد.

 ☆

طوطی به تلقینی و تکرار دو تا حرف

هرگز عقب از عرصه ی شادی نیفتاد.

 ☆

طوطی صفت تا هست ای قوی مهاجر

از رونق این بازار صیادی نیفتاد.

 ☆

هرگز عقاب تیز بین قله ی عشق

در دام پر تزویر جلادی نیفتاد.

 ☆

بر قله با حفظ غرورش لانه ای ساخت

چون لاشخور در فکر شیادی نیفتاد.

(غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.

جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.

 ➹

حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.

طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.

 ➹

زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.

چشم طمعی به پر طاووس ندارد.

 ➹

تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش

این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.

 ➹

پوریای ولی باید می شد ولی او را

خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.

 ➹

شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی

این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.

 ➹

هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد

شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.

 ➹

هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را

بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.

 ➹

هر چند به روشن شدن راه رفیقان

شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.

 ➹

آن قدر به آتش زدن خویش علاقه

داری که در این حادثه ققنوس ندارد.

 ➹

یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو

بهرام شب از ترس تو کابوس ندارد.

 (شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

 اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.

من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.

 ☂

یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن

همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.

 ☂

من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی

راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.

 ☂

 روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته

دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.

 ☂

دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند

آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.

 ☂

آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد

از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.

 ☂

با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست

ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.

 ☂

در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان

پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.

 ☂

گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط

در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.

 ☂

هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود

کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.

 (غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.

چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.

 ☁

زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو

مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.

 ☁

مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.

درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.

 ☁

بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است

دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.

 ☁

گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش

در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.

 ☁

خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او

جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.

 ☁

برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است

راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.

 ☁

اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن

دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.

 ☁

او ترازو را شبانه دستکاری کرده است

این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.

  ☁

آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد

به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.

 ☁

آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد

بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.

 (غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

ای بره ی زخمی شده!  با گرگ درد دل نکن.

با زندگی بازی و بازی را چنین مشکل نکن.

 ✕

تو زخم خوردی به جای او تو هستی متهم

تو لااقل دیگر، وکیلت را همان قاتل نکن!

 ✕

وقتی کماکان می چکد، خون تو از دندان او

با گرگ ظالم صحبت از دنیای نا عادل نکن

 ✕

این جا عدالت را فقط احساس تعیین می کند!

گر پنج شد جمع دو با دو دور را باطل نکن.

 ✕

این گرگ تا وقتی معمای تو باشد زنده است

تو تکه های این معما را خودت کامل نکن.

 ✕

وقتی تو را با نیت جلب توجه می کشد

آن ناسزا که دوست دارد شهوت قاتل نکن.

 ✕

بگذار تا بر چارپایه ضربه را دشمن زند.

تو آن طناب عزت نفس خودت را ول نکن.

 (شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

همان اول به تو گفته است و دیگر بر نخواهد گشت.

کسی که رفته از این در، از این در برنخواهد گشت.

 ♣

سوار اسب تک شاخ سفید و بالدار خویش

اگر با پای خود رفته است، با سر بر نخواهد گشت.

 ♣

نشو خیره به این جاده، جز از کوه غرور تو

همان شهزاده ی زرینه افسر بر نخواهد گشت.

 ♣

به آن صیّاد ثابت کن، از این دریای بی ماهی

که این غواص بی صندوق گوهر بر نخواهد گشت.

 ♣

 به یک ماهی قناعت کرده  وهر شب به این خاطر

به خانه جز که با قلاب و لنگر بر نخواهد گشت.

 ♣

بگو با او که می بارد جرقه روی سقف ما

که از ما پاسخی کمتر، ز تندر بر نخواهد گشت.

 ♣

که تا وقتی که تو در لانه تخم اژدها داری

به تو سیمرغ خوبی ای ستمگر بر نخواهد گشت.

 ♣

به تو اعمال تو وقتی کلاغ بد شگون باشد

اگر جادو کنی حتی کبوتر بر نخواهد گشت.

 ♣

شبیه کشتی باروت زیر آتش دشمن

از آن حتی زغالی هم، به بندر بر نخواهد گشت.

 ♣

که تو یک معذرت خواهی به آزادی بدهکاری

ورق بی اهرم تغییر باور بر نخواهد گشت.

 ♣

به فکر آن قطاری باش ای جامانده از مقصد!

که با خود می برد ما را و یک سر بر نخواهد گشت.

 ♣

قطار زندگی هرگز، قطار شهر بازی نیست

پیاده می کند اما، عقب تر بر نخواهد گشت.

 ♣

به سمتی می رود دنیا که می ترسم سحرگاهی

ببینم رفته هر گنجشک و دیگر بر نخواهد گشت.

(غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

 شعر آدم برفی 1: 

دختر به حیاط خانه زل زد با ذوق

 از پنجره، با خیال آدم برفی!

 ☃

با حسرت برف بازی و آزادی

 می گفت : که خوش به حال آدم برفی!

ترسید که سرما بخورد بیچاره!

 می سوخت دلش به حال آدم برفی!

تا مادر او کمی از او غافل شد

 با زمزمه ی وصال آدم برفی!

رفت و بغلش کرد و به خانه آورد

 از دلهره ی زوال آدم برفی!

 آن را جلوی شعله ی شومینه نشاند!

برداشت کلاه و شال آدم برفی!

می گفت : عزیزم دگر این جا گرم است

 جای تو به نزد خاله! آدم برفی!


دیگر هم از آن کلاغ بدجنس نترس

 یک بوسه پراند، مال آدم برفی!

 ✺ 

این قصه ی عشق ماست، که در آن هستیم

 تو دختر و من مثال آدم برفی.

(شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

شعر آدم برفی 2: 

آفتاب است و پر از واهمه آدم برفی

می کند با خودش این زمزمه آدم برفی :

من نمی خواهم از این خلوت خود دور شوم!

دوست دارم که بمانم همه آدم برفی.

بر سر کاج به او گفت کلاغی زیرک:

بس کن این ناله و این همهمه آدم برفی!

من و تو هر دو در این کوچ مهاجر هستیم.

و کسی نیست جدا از رمه، آدم برفی!

گفت : من دوست ندارم بشوم چشمه و رود!

ماند باید به دو صد دمدمه آدم برفی!

دوست دارم که زمستان ابدی باشد و من

زنده باشم و در آن خاتمه آدم برفی.

آن جهان دیده به او از سر دلسوزی گفت:

نشوی تبرئه در محکمه آدم برفی!

(بنشین بر لب جوی و گذر عمر بببین)

و ببین عاقبت این همه آدم برفی!

(شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

ما را غم نان و نمکی  داد به کشتن

سدیم که آن را ترکی داد به کشتن

 ❖

شاکی نشو از گله ی زاغان گرسنه

این مرزعه را آدمکی داد به کشتن

 ❖

چون حاصل ابر و مه و خورشید و فلک را

چیدیم و اگرچه، کپکی داد به کشتن

 ❖

می سوزم از اینکه گل نیلوفر ما را

توفان که نه باد خنکی داد به کشتن

 ❖

تا مقصد آزادی و پرواز و پرنده

خود را خود هر قاصدکی داد به کشتن

 ❖

آن بوسه که بر سنگ مزاری بزند یار

می خواست کند هر کمکی داد به کشتن

 ❖

آینده قطاری است که جامانده ی آن را

سرگیجه ی چرخ و فلکی داد به کشتن

 ❖

در خانه تو را دشمن دانای دغلکار

بی آنکه زند ناخنکی داد به کشتن

 ❖

با آنچه که وابسته ی آنیم ریا کرد

از ماست که ما را کلکی داد به کشتن.

(شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

شیرینی لب های تو، در مزه ی گیلاس نیست.

عطر خمار انگیز تو، در بوته های یاس نیست.

 ✿ ❀

شاخه گل سرخ لبت، خون از دل ما می خورد

برقی که چشمت می زند، در سینه ی الماس نیست.

 ✿ ❀

فصل درو یعنی که تو، از این خیابان بگذری

زوری که دارد مژه ات، در بازوی هر داس نیست.

 ✿ ❀

اصلاً چه بهتر که خودت، قلب مرا غارت کنی

چون زندگی بی عشق تو، چیزی به جز افلاس نیست.

 ✿ ❀

بر گردن من خون هر کس را که می خواهی بریز

درد ریا داریم ما را درد حق الناس نیست.

 ✿ ❀

این شعر دعوت نامه ی مخصوصی از چشم تو است

جایی در آن کندو برای هر عسل نشناس نیست.

 ✿ ❀

اصلاً غزل هایم برای چه سروده می شوند؟

آن افتخاری که نصیب جز لب گیلاس نیست.

 (شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

هم از من باد نفرین بزرگی

به توفیق دروغین بزرگی

 ☠

که باید بابت یک هیچ پرداخت

بها، آنهم به توهین بزرگی.

 ☠

همان روزی که کشتی بان خبر داشت

دکل را خورده یک چین بزرگی

 ☠

مشخص بود کشتی می خورد زود

به امواج پر از کین بزرگی.

پر از دزدان دریایی است کشتی

و لنگرهای سنگین بزرگی.

 ☠

که کرده مرد پاچوبی یک چشم

تصور خواب رنگین بزرگی.

 ☠

اگرچه قیمتش را کرده پنهان

فراموشی ننگین بزرگی

 ☠

هویت کرد غارت، جوّ و خود را

شلوغش کرد و تحسین بزرگی.

 ☠

مراقب باش پارو زن چه دادی

که مستی می کنی حین بزرگی

 ☠

شدی یک دزد دریایی و خود را

تصور کرده فرزین بزرگی.

 ☠

با ساحل می رسد کشتی به شکل

براده های چوبین بزرگی.

 ☠

تو با آن اعتبار رفته از دست

چه خواهی کرد پایین بزرگی

(شعر از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

مثل یک برگ که پاییز زمین خواهد خورد

پرچم زرد ریا نیز زمین خواهد خورد.

 ✌

جنگل نخوت او در دهن ارّه ی مرگ

مثل خاک ارّه ی ناچیز زمین خواهد خورد.

 ✌

آن مترسک که پدرخوانده ی زاغان شده است

در دهان درّه ی جالیز زمین خواهد خورد.

 ✌

مساله بعد زمان است که افتاده به قیف

گفتم این دیو زمان نیز زمین خواهد خورد.

 ✌

فصل برگشتن قو های سفید از تبعید

پشت خفاش شباویز زمین خواهد خورد.

 ✌

آبشاری است در آینده و خود شیفته هم

در ته درّه غم انگیز زمین خواهد خورد.

 ✌

قهرمان اول هر قصه همیشه با دیو

پنجه در پنجه گلاویز زمین خواهد خورد.

 ✌

آخر قصه ولی غول کشد نعره ی تلخ

بعد هم خنجر نوک تیز زمین خواهد خورد.

 ✌

خیمه شب باز نگه داشته خود را اما

چون که لق می زند آن میز زمین خواهد خورد.

 ✌

آخر قصه چنین است که چون روئین تن

داشت در چکمه شنی ریز، زمین خواهد خورد.

 ✌

تیر برقی سر یک سوزن اگر کج بشود

در شبی دلهره آمیز زمین خواهد خورد.

 ✌

در خیالات خودش، او که نباشد، دیگر

پرچم قلعه ی پرهیز زمین خواهد خورد.

 ✌

گیرم امروز مرا زد به زمین اربابت

چشم زرد تو هم ای هیز، زمین خواهد خورد.

 ✌

با تکبر روی این خاک نرو راه، ترا

زود با روده ی دهلیز، زمین خواهد خورد!

بهرام بهرامی

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.

خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.

 ◉

زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار

من که شک دارم به این پاییز،  این پاییز نیست.

 ◉

خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه

خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.

 ◉

او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست

لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست.

قهرمان کرده کلاغان را و دیگر سالهاست

از صدای شومشان یک ابر باران ریز نیست.

 ◉

قوی برکه متهم گشته چرا بر گردنش

خود مدالی از کلاغیت گلو آویز نیست.

 ◉

گفت مرد با غبان : من هم به او شک داشتم

حقه هایش مثل سابق وسوسه انگیز نیست.

 ◉

جای دهقان و کلاغان را عوض کرده شبی

کاسه ی صبر کشاورزان اگر لبریز نیست.

 ◉

دیر یا زود از تنفر داس ها را می کشند.

غار شیر داد، جای عوعوی پرهیز نیست.

 ◉

آسیابانی که رد می شد از آنجا گفت : آه

با وجود نحس او این دشت حاصل خیز نیست.

 ◉

با همین دستان خالی قبر او را می کنم

با چنین دشمن، نیازی به کلنگ تیز نیست.

 ◉

کور خوانده خزه ی بی بته، اقیانوس ما

جای ماهی ها نباشد، جای جلبک نیز نیست.

 ◉

باغبان هم گفت می آید زمانی که اثر،

از مترسک و خبرچینش کلاغ هیز نیست.

تیغه ی داس کشاورزان اگر چه تیز نیست.

خشم شان هر جا که باشد بی گمان ناچیز نیست!

(غزل از : بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!

زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!

*

لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن

در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!

*

سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو

در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!

*

سر دوانده عشق را در قلب ها، غول ریا

- مثل موشی که در انبار پنیر افتاده است! -

*

گربه را در خواب مصنوعی فرو برده است و خود

مست در قصر طلایی و حریر افتاده است! 

*

شاعران چشم جهانند و چه سود؟ این پنچره

بس حریصانه به کابوس حصیر افتاده است!

*

مثل آن شطرنج بازی که او را مهره ای

کرده جادویش، و او در قعله گیر افتاده است!

*

موی خود را از فراز قلعه آویزان نکن

شاهزاده در شب حیله اسیر افتاده است.

*

قهرمان، شمشیر خود را کرده آویزان و بعد

دربه در دنبال حرف فالگیر افتاده است.

*

شهر دیگر پهلوانی را نخواهد دید چون

معرکه در دست مرد مارگیر افتاده است.

(غزل از : بهرام بهرامی حصاری)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی