کاظم بهمنی، غزلسرای معاصر ایرانی، با قلمی خلاق و احساسی توانسته است جایگاه ویژهای در ادبیات معاصر ایران پیدا کند. اشعار او که سرشار از احساسات ناب و توصیفات زیبا هستند، توانستهاند دلهای بسیاری را به تسخیر خود درآورند و در محافل ادبی مورد تحسین قرار گیرند. بهمنی با بهرهگیری از زبان سلیس و روان فارسی و همچنین تکیه بر مضامین عاشقانه و اجتماعی، توانسته است آثاری جاودان و ماندگار خلق کند.
در این مطلب قصد داریم نگاهی بیندازیم به گلچینی از بهترین شعرهای کاظم بهمنی؛ اشعاری که هر کدام به نوبهی خود گویای استعداد بیبدیل این شاعر بزرگ و تاثیرگذار هستند. امیدواریم که این مجموعه بتواند شما را با دنیای زیبای غزلیات کاظم بهمنی بیش از پیش آشنا کند و لذت خواندن این اشعار فاخر را برای شما به ارمغان بیاورد.
بیفروغم کرده سنگ بچههای روستا
♥️
ریشهام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا
♥️
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم -
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
♥️
یاد دارم در زمین وقتی مرا میکاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا ...
♥️
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛
قدر یک ارزن نمیارزم برای روستا ...
♥️
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر؛
راهیام میکرد قبرستان به جای روستا ...
♥️
قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛
بد نگاهم میکند دیزی سرای روستا !
♥️
من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...
کاظم بهمنی
غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا میکند
شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند
♥️
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
♥️
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
♥️
روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی؟
نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند
♥️
دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیشتر
پشت عاشق را همین آزارها تا میکند
♥️
از دل همچون ذغالم سرمه میسازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما میکند
♥️
نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
دو رباعی زیبا از کاظم بهمنی:
♥️♥️♥️
رو کرده به هر که میکند پشتش را
وا کرده برای هر کسی مشتش را
انگشتر خود را به گدا تعارف زد
آن وقت گدا برید انگشتش را
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
چشمم سر وعده بیثمر میگردد
بیچاره دلم که دربدر میگردد
کُشتی تو مرا و منتظر میمانم
قاتل به محل قتل برمیگردد
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد
♥️
امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد گریه کرد
♥️
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد
♥️
با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
♥️
از سر ایمان به داغت گاه میگویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
♥️
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر
♥️
دیدم از پنجره خانه هوا طوفانیست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر
♥️
رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر
♥️
مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر
♥️
شاهدم این همه نخلاند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر
♥️
همچنان هستی و میجنگی خود میدانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر
♥️
مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون پاشیده به شهر
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️
مردهام؛ این نفس تازه من فلسفه دارد
روی پا بودن این برج کهن فلسفه دارد
♥️
سنگ این است که من فکر کنم «قسمتم این بود»
تیشه بر سر زدن «سنگ شکن» فلسفه دارد
♥️
دوستی با تو میسر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد
♥️
گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف..
و همین «حیف» خودش مطمئنا فلسفه دارد
♥️
آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر در آیم
تازه فهمیدهام این بند کفن فلسفه دارد
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
♥️
آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود
♥️
مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود
♥️
هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله ، تقصیر تو هر چند نبود
♥️
شدم از "درس" گریزان و به "عشقت" مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود
♥️
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن ها که به دنبال تو بودند نبود
♥️
بعد از ان هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود
♥️
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته !
کاش نقاش تو این قدر هنر مند نبود
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
زمین شناس حقیری تو را رصد میکرد
به تو ستاره خوبم نگاه بد میکرد
♥️
کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو میشد مرا لگد میکرد
♥️
تو ماه بودی و بوسیدنت، نمیدانی…
چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد
♥️
بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد میکرد
♥️
چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعدهها که دل من ندیده رد میکرد
♥️
کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد میکرد
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست
برگ میریزد، ستیزش با خزان بی فایده ست
♥️
باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده ست
♥️
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده ست
♥️
تا تو بوی زلفها را میفرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست
♥️
در من عاشق، توان ذرهای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده ست
♥️
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خستهاند
حرف موسی را نمیفهمد شبان، بی فایده ست
♥️
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان میگردم اما همچنان بی فایده ست
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
♥️
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
♥️
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر میشد قریب پنج دیوان داشتم
♥️
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟
♥️
ساده از «من بی تو میمیرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
♥️
لحظه تشییع من از دور بویت میرسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
♥️
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
♥️
از رقیبان کمین کرده عقب میماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
♥️
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
♥️
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
♥️
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
♥️
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
♥️
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را
♥️
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
من به بعضی چهرهها چون زود عادت میکنم
پیششان سر بر نمیآرم، رعایت میکنم
♥️
همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه رنج تو باشم رفع زحمت میکنم
♥️
این دهان باز و چشم بیتحرّک را ببخش
آن قدر جذّابیت داری که حیرت میکنم
♥️
کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت میکنم
♥️
فکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتنهای تو دقت میکنم
♥️
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم
♥️
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم
♥️
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت میکنم
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
خندهات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دلآزار خریدن دارد
♥️
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد
♥️
شاخهای از سردیوار به بیرون جسته
بوسهات میوه ی سرخیست که چیدن دارد
♥️
عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد
♥️
وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد
♥️
عمق تو دره ژرفیست؛ مرا میخواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد
♥️
اول قصه هر عشق کمی تکراریست
آخر قصه فرهاد شنیدن دارد
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
♥️
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
♥️
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
♥️
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
♥️
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
کاظم بهمنی
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
- ۹۹/۰۶/۲۹