s گلچین بهترین شعرهای کاظم بهمنی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

کاظم بهمنی، غزل‌سرای معاصر ایرانی، با قلمی خلاق و احساسی توانسته است جایگاه ویژه‌ای در ادبیات معاصر ایران پیدا کند. اشعار او که سرشار از احساسات ناب و توصیفات زیبا هستند، توانسته‌اند دل‌های بسیاری را به تسخیر خود درآورند و در محافل ادبی مورد تحسین قرار گیرند. بهمنی با بهره‌گیری از زبان سلیس و روان فارسی و همچنین تکیه بر مضامین عاشقانه و اجتماعی، توانسته است آثاری جاودان و ماندگار خلق کند.

در این مطلب قصد داریم نگاهی بیندازیم به گلچینی از بهترین شعرهای کاظم بهمنی؛ اشعاری که هر کدام به نوبه‌ی خود گویای استعداد بی‌بدیل این شاعر بزرگ و تاثیرگذار هستند. امیدواریم که این مجموعه بتواند شما را با دنیای زیبای غزلیات کاظم بهمنی بیش از پیش آشنا کند و لذت خواندن این اشعار فاخر را برای شما به ارمغان بیاورد.

تیر برقی چوبی‌ام در انتهای روستا

بی‌فروغم کرده سنگ بچه‌های روستا

♥️

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

♥️

آمدم خوش خط شود تکلیف شب‌ها، آمدم -

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

♥️

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند

پیکرم را بوسه می‌زد کدخدای روستا ...

♥️

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛

قدر یک ارزن نمی‌ارزم برای روستا ...

♥️

کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر؛

راهی‌ام می‌کرد قبرستان به جای روستا ...

♥️

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛

بد نگاهم می‌کند دیزی سرای روستا !

♥️

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...

کاظم بهمنی

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

♥️

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

♥️

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

♥️

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟
نقطه ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

♥️

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر
پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند

♥️

از دل هم‌چون ذغالم سرمه می‌سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

♥️

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

دو رباعی زیبا از کاظم بهمنی:

♥️♥️♥️

رو کرده به هر که می‌کند پشتش را
وا کرده برای هر کسی مشتش را

انگشتر خود را به گدا تعارف زد
آن وقت گدا برید انگشتش را

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

چشمم سر وعده بی‌ثمر می‌گردد
بی‌چاره دلم که دربدر می‌گردد

کُشتی تو مرا و منتظر می‌مانم
قاتل به محل قتل برمی‌گردد

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت باید گریه کرد

♥️

امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم کوتاه آمد گریه کرد

♥️

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

♥️

با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

♥️

از سر ایمان به داغت گاه می‌گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

♥️

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر
باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر

♥️

دیدم از پنجره خانه هوا طوفانی‌ست
بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر

♥️

رود اروند خبر داده به کارون که نترس
دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر

♥️

مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند
شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر

♥️

شاهدم این همه نخل‌اند که ایمان دارند
هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر

♥️

همچنان هستی و می‌جنگی خود می‌دانی
دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر

♥️

مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبیده به تو، خون پاشیده به شهر

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

♥️

مرده‌ام؛ این نفس تازه من فلسفه دارد
روی پا بودن این برج ‌کهن فلسفه دارد

♥️

سنگ این است که من فکر کنم «قسمتم این بود»
تیشه بر سر زدن «سنگ شکن» فلسفه دارد

♥️

دوستی با تو میسر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد

♥️

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف..
و همین «حیف» خودش مطمئنا فلسفه دارد

♥️

آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر در آیم
تازه فهمیده‌ام این بند کفن فلسفه دارد

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

♥️

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

♥️

آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

♥️

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

♥️

هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله ، تقصیر تو هر چند نبود

♥️

شدم از "درس" گریزان و به "عشقت" مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

♥️

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن ها که به دنبال تو بودند نبود

♥️

بعد از ان هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

♥️

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته !
کاش نقاش تو این قدر هنر مند نبود

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

زمین شناس حقیری تو را رصد می‌کرد
به تو ستاره خوبم نگاه بد می‌کرد

♥️

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می‌شد مرا لگد می‌کرد

♥️

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی‌دانی…
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می‌کرد

♥️

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می‌کرد

♥️

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده‌ها که دل من ندیده رد می‌کرد

♥️

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می‌کرد

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان بی فایده ست

♥️

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده ست

♥️

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده ست

♥️

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست

♥️

در من عاشق، توان ذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده ست

♥️

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد شبان، بی فایده ست

♥️

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می‌گردم اما همچنان بی فایده ست

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

♥️

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

♥️

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

♥️

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟

♥️

ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

♥️

لحظه تشییع من از دور بویت می‌رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

♥️
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

♥️

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

♥️

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

♥️

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

♥️

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

♥️

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

♥️

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را

♥️

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

♥️

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

♥️

این دهان باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش
آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

♥️

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

♥️

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

♥️

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

♥️

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

♥️

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

خنده‌ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد
 ♥️
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی‌ست! دویدن دارد

♥️

شاخه‌ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوه ی سرخی‌ست که چیدن دارد

♥️

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

♥️

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

♥️

عمق تو دره ژرفی‌ست؛ مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

♥️

اول قصه هر عشق کمی تکراری‌ست
آخر قصه فرهاد شنیدن دارد

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

♥️

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
♥️
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
♥️
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
♥️
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
♥️
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

کاظم بهمنی

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

  • ۹۹/۰۶/۲۹
  • بهرام بهرامی حصاری

آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

آمدم خوش خط شود تکلیف شب‌ها آمدم

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد

احساس و تصویر سازی در شعرهای کاظم بهمنی

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر

بد نگاهم می‌کند دیزی سرای روستا !

بهترین شعرهای کاظم بهمنی

بیوگرافی کاظم بهمنی

بی‌فروغم کرده سنگ بچه‌های روستا

تا تو بودی در شبم من ماه تابان داشتم

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

تیر برقی چوبی‌ام در انتهای روستا

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا ...

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم؛

خنده‌ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

راهی‌ام می‌کرد قبرستان به جای روستا ...

رو کرده به هر که می‌کند پشتش را

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

زمین شناس حقیری تو را رصد می‌کرد

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده ست

شعر

شعر پاییز کاظم بهمنی

شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

غزل

غزل معاصر

غزل های کاظم بهمنی

غم مخور معشوق اگر امروز و فردا می‌کند

قاتل به محل قتل برمی‌گردد

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است؛

قدر یک ارزن نمی‌ارزم برای روستا ...

مرده‌ام این نفس تازه من فلسفه دارد

معرفی کاظم بهمنی

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کد خدا؛

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

پیکرم را بوسه می‌زد کدخدای روستا ...

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر؛

کاظم بهمنی

کوچ کردم از وطن تنها برای روستا

گلچین اشعار کاظم بهمنی

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی