s شعرهای با موضوع شرح حال :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۶۳ مطلب با موضوع «شعر :: شعرهای با موضوع شرح حال» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تفسیر رباعی شمارهٔ ۱۶۸ خیام

متن شعر:

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه، چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه، باده بیار ای ساقی

رباعیات خیام

تفسیر و تحلیل شعر:

این رباعی خیام به موضوعاتی چون زندگی، مرگ، و لذت‌جویی در دنیای فانی می‌پردازد. خیام با زبانی ساده و در عین حال عمیق، به ما یادآوری می‌کند که زندگی کوتاه و ناپایدار است و باید از لحظات آن بهره‌برداری کنیم. بیایید هر بیت را به تفصیل بررسی کنیم:

بیت اول:

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر بدی دیدم به این خاطر که طاقت داشتم!

باختن می خواست، به بردن سماجت داشتم!

جنگ آزادی و عادت همچنان باقی و من

میل آزادی درون حبس عادت داشتم!

گرچه در شطرنج با جادو دغل می کرد حس!

اسب فکرم را به عنوان حمایت داشتم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن مسافر که شبی می آید از ماهم کجاست؟

سوسوی سیاره ی دوری که می خواهم کجاست؟

من فقط سیاره ها را اشتباهی آمدم!

آه آن پایان خوب خواب کوتاهم کجاست؟

شازده روباه خود را کرد اهلی و هنوز

من نمی دانم در این قصه، که روباهم کجاست!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اگر در دست تو سنگ است و من، مغلوب، بر دارم!

نکن باور نگاهت را! که من مصلوب بر دارم!

اساس قدرت داروغه توجیه است و می دانم

که من بر چوب بستی ظالم و معیوب بر دارم!

همیشه آخر قصه به نفع قهرمانان است!

محال است این که چشم از انتهای خوب بردارم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند!
با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند!

پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند!

او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند!

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند!

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند!

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند!

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل‌ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند!

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند!

خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند!

علیرضا بدیع

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم!
مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم!

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم!

مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم!

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم!

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم!

وحشی بافقی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر شمارهٔ ۲ از رودکی، شاعر بزرگ ایرانی، به زیبایی احساسات عمیق انسانی و درد فراق را به تصویر می‌کشد. در این شعر، شاعر با ناله‌ای از هجران دوست، به توصیف سوز دل و آتش عشق می‌پردازد و از قضا و سرنوشت می‌خواهد که در برابر این عشق مقاومت نکند. او با استفاده از تصاویر زیبا و شاعرانه، همچون پروانه‌ای که به دور شمع می‌چرخد، نشان می‌دهد که چگونه عشق و زیبایی معشوق، او را به آتش می‌کشد. همچنین، رودکی به ناپایداری دنیا و سرنوشت انسان‌ها اشاره می‌کند و یادآور می‌شود که زندگی و مرگ در چرخه‌ای دائمی در حال تغییرند. او با نگاهی فلسفی به زندگی، نشان می‌دهد که حتی با وجود فراق و جدایی، عشق و یاد معشوق همواره در دل انسان باقی می‌ماند. این شعر نه تنها بیانگر احساسات عمیق شاعر است، بلکه به ما یادآوری می‌کند که زیبایی و عشق، حتی در سخت‌ترین شرایط، می‌تواند در دل انسان شعله‌ور بماند.

شمارهٔ ۲
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا

رودکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۶۹

خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا؟
می‌نمایی چشم حق‌بین را ره باطل چرا؟

مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده‌ای
شاهباز قدسی و بر جیفه‌ای مایل چرا؟

بحر توفان جوشی و پرواز شوخی موج تست
مانده‌ای افسرده و لب خشک چون ساحل چرا؟

چشم واکن! گلخن ناسوت مأوای تو نیست
بر کف خاکستر افسرده، بندی دل چرا؟

نیشی یأجوج، سدّ جسم در راه تو چیست
نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا؟

غربت صحرای امکانت دوروزی بیش نیست
از وطن یکباره گشتی اینقدر غافل چرا؟

زین قفس تا آشیانت نیم‌پروازست و بس
بال همت برنمی‌افشانی ای بسمل چرا؟

قمری یک سرو باش و عندلیب یک چمن
می‌شوی پروانه‌گرد شمع هر محفل چرا؟

ابر اینجا می‌کند از کیسهٔ دریا کرم
ای توانگر! برنیاری حاجت سائل چرا؟

ناقهٔ وحشت متاعان دوش آزدی تست
چون شرر بر سنگ باید بستنت محمل چرا؟

خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب
بیدل! این دلبستگی بر نقش آب و گل چرا؟

بیدل دهلوی

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفت : بنشین و فقط راضی باش!

گفتم: نه!

می دوم!

تا به احساس رضایت برسم!

گفت: یک پنجره باش!

و به خوشبختی یک کاج بیاور ایمان!

گفتم: آن کاج منم!

گفت : پس حسرت پرواز کبوترها را 

یاد سنجاب ایگوت آور!

و نشانش دادم

ابر ایگویم را!

(بهرام بهرامی)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شوره زار انتظار!

بر نمی خیزد از اینجا قهرمان!

با دو بال لک لک شعرم از اینجا می روم!

گور دسته جمعی یکجا نشینی پشت سر!

سرزمین قهرمان ها در مسیر پیش رو!

قهرمان : سنجاقکی که تا کنار چشمه رفت!

قهرمان: پروانه ای که روی یک زنبق نشست!

چشمه ی من کو؟

زنبق من کو؟

من نمی ترسم از این گرما فقط

بی قراری می کنم!

تا به جشن برف و کوهستان بپیوندم!

  • بهرام بهرامی حصاری