s شعرهای با موضوع شرح حال :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۶۲ مطلب با موضوع «شعر :: شعرهای با موضوع شرح حال» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس!
ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس!


تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس!


در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس!


آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس!


پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس!


در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس!


جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس!
حسین منزوی

نقد این غزل زیبا:

غزل حسین منزوی از زیبایی و عمق ویژه‌ای برخوردار است و به خوبی به نمایش گذاشته شده که شامل مضامین عاشقانه و تأملات عمیق است. در نقد این غزل، به تحلیل محتوایی، زبانی و تکنیکی آن می‌پردازیم:

محتوا و معنا: 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام!
بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام!


بی تاب، مثل شعر به کاغذ نیامده
شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام!


از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم
تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام!


ای باغبان ! مزاحمتم را به دل مگیر
از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام!


می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد
وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام!
میلاد عرفان پور

 

نقد این غزل: 

غزل میلاد عرفان‌پور با تصاویری عمیق و استفاده از استعاره‌های قوی، احساسات تنهایی و ناکامی را به خوبی منتقل می‌کند.

1. محتوا و معنا:  

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی‌خندد،‌ شکوفه بر تن عریانم


ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی‌پایان، گواه گریه‌ی بارانم


شکوه سبز بهاران را، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم


چنان ز خشم خداوندی، سرای کودکی‌ام لرزید
که خاک خفته مبدّل شد، به گاهواره‌ی جنبانم


درین دیار غریب ای دل،‌ نشان ره ز چه کس پرسم؟
که همچو برگ زمین‌خورده، اسیر پنجه‌ی طوفانم


میان نیک و بد ایّام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم مانَد، ‌بهار من به زمستانم


نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن
دلی که می‌تپد از وحشت، در اندرون پریشانم


غلام همّت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم


کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو، ای ایران، به بوی خاک تو مهمانم
شعر از: نادر نادرپور

 

نقد غزل: 

غزل نادر نادرپور، با زبان شاعرانه و تصاویری زیبا، به بیان احساسات عمیق و تأملات شاعر در مورد زندگی و وطن می‌پردازد. در این نقد، به بررسی اجزای مختلف این غزل پرداخته و نقاط قوت و ضعف آن را تحلیل خواهیم کرد.

1. محتوا و معنا:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخمهایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مهتاب:          
می تراود مهتاب          
می درخشد شب تاب          
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک          
غم این خفته چند          
خواب در چشم ترم می شکند.

         
نگران با من استاده سحر.          
صبح میخواهد از من          
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.          
در جگر لیکن خاری          
از ره این سفرم می شکند.

         
نازک آرای تن ساق گلی          
که به جان اش کشتم          
و به جان دادم اش آب.          
ای دریغا! به برم می شکند.

         
دست ها می سایم          
تا دری بگشایم.          
بر عبث می پایم          
که به در کس آید.          
در و دیوار به هم ریخته شان          
بر سرم می شکند.

         
می تراود مهتاب          
می درخشد شب تاب          
مانده پای آبله از راه دراز          
بر دم دهکده مردی تنها          
کوله بارش بر دوش          
دست او بر در، می گوید با خود:          
غم این خفته چند          
خواب در چشم ترم می شکند.
         
(نیما یوشیج)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

برف :         
زردها بی خود قرمز نشده اند          
قرمزی رنگ نینداخته است          

بیهوده بر دیوار.

         
صبح پیدا شده از آن طرف کوه ازاکو اما          
وازانا پیدا نیست          
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب          
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.  

       
وازانا پیدا نیست          
من دلم سخت گرفته است از این          
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک          
که به جان هم نشناخته انداخته است:          
چند تن خواب آلود          
چند تن نا هموار          
چند تن نا هشیار.          
(نیما یوشیج)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی!

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند!


 

قاصدک...

در دل من همه کورند و کرند!


دست بردار از این در وطن خویش غریب!


قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید:
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب!


قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای

راستی آیا رفتی با باد؟


با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند...

مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از تهی سرشار،

جویبار لحظه ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من.

زندگی را دوست می دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، امّا با که باید گفتن این؟  من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن!

شعری از مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

لحظه دیدار نزدیک است

*
باز من دیوانه ام، مستم

*
باز می لرزد، دلم، دستم

*
باز گویی در جهان دیگری هستم

*
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!

*
های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!

*
آبرویم را نریزی، دل!

*
ای نخورده مست!

*
لحظه دیدار نزدیک است!

مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری