s شعر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۳۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر “هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد” اثر سیف برغانی، یکی از نمونه‌های بارز ادبیات فارسی است که با عمق فلسفی و زیبایی بی‌نظیرش، مخاطب را به تفکر و تأمل در مورد گذر زمان و ناپایداری زندگی دعوت می‌کند. این شعر، با زبانی ساده اما پرمعنا، به بررسی چالش‌ها و مصائب انسانی می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه قدرت، زیبایی و حتی زندگی در نهایت به زوال می‌رسند.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد،

هم رونق زمان شما نیز بگذرد.

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب،

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد.

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام،

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر که در زندگانی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند. لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه. یوسف صدیق علیه السلام در خشکسال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند.

آن که در راحت و تنعم زیست

او چه داند که حال گرسنه چیست

حال درماندگان کسی داند

که به احوال خویش در ماند

ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار

که خر خارکش مسکین در آب و گل است

آتش از خانهٔ همسایهٔ درویش مخواه

کآنچه بر روزن او می‌گذرد دود دل است

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

درویش ضعیف‌حال را در خشکی تنگ‌سال مپرس که «چونی؟»، الا به شرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش.

خری که بینی و باری به گل درافتاده

به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش

کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد

میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه

به کفر یا به شکایت برآید از دهنی

فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد

چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بخش ۶۶          
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری.

جهد رزق ار کنی و گر نکنی
برساند خدای عز و جل

ور روی در دهان شیر و پلنگ
نخورندت مگر به روز اجل

این بخش اشاره به حکمت و توجه به تقدیر الهی دارد. به این معنا که تلاش برای کسب روزی و رزق اگر با اعتماد به خداوند باشد، نتیجه خواهد داد، حتی اگر انسان در ظاهر در شرایط سختی قرار گیرد. در عین حال، نباید از تقدیر الهی گریخت، زیرا مرگ و روز اجل از پیش تعیین شده‌اند و هیچ تلاشی نمی‌تواند آن را تغییر دهد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بخش ۶۷

به نانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا هست برسد.

شنیده‌ای که سکندر برفت تا ظلمات

به چند محنت و خورد آن که خورد آب حیات.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بخش ۶۸

صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد.

مسکین حریص در همه عالم همی‌رود

او در قفای رزق و اجل در قفای او

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بخش ۶۹

توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون مرصع.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بخش ۷۰

شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب.

هر که را جاه و دولت است و بدان

خاطری خسته در نخواهد یافت

خبرش ده که هیچ دولت و جاه

به سرای دگر نخواهد یافت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر “موش و گربه” اثر عبید زاکانی، یکی از نمونه‌های برجستهٔ ادبیات فارسی است که با زبانی طنزآمیز و داستانی جذاب، به بررسی روابط انسانی و رفتارهای اجتماعی می‌پردازد. این شعر به روایت داستانی میان موش و گربه می‌پردازد که نه تنها جنبه‌های سرگرم‌کننده دارد، بلکه در عین حال حاوی پیام‌های اخلاقی و اجتماعی عمیقی است.

زاکانی با استفاده از نمادها و شخصیت‌های حیوانی، به نقد رفتارهای انسانی و ناپایداری‌های زندگی می‌پردازد و به خوانندگان یادآوری می‌کند که در دنیای پیچیدهٔ روابط انسانی، فریب و مکر ممکن است به عواقب ناگواری منجر شود. این شعر با طرح داستانی جذاب و استفاده از زبانی شیرین و دلنشین، نه تنها مخاطب را سرگرم می‌کند، بلکه به او درس‌هایی از زندگی و هوشیاری در مواجهه با چالش‌ها را نیز می‌آموزد.

موش و گربه

مقدمه:

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی

شروع:

ای خردمند عاقل و دانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلتانا

از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا


شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا

  • بهرام بهرامی حصاری