s شعرهای با محتوای سیاسی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲۸ مطلب با موضوع «شعر :: شعرهای با محتوای سیاسی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر “هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد” اثر سیف برغانی، یکی از نمونه‌های بارز ادبیات فارسی است که با عمق فلسفی و زیبایی بی‌نظیرش، مخاطب را به تفکر و تأمل در مورد گذر زمان و ناپایداری زندگی دعوت می‌کند. این شعر، با زبانی ساده اما پرمعنا، به بررسی چالش‌ها و مصائب انسانی می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه قدرت، زیبایی و حتی زندگی در نهایت به زوال می‌رسند.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد،

هم رونق زمان شما نیز بگذرد.

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب،

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد.

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام،

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر “موش و گربه” اثر عبید زاکانی، یکی از نمونه‌های برجستهٔ ادبیات فارسی است که با زبانی طنزآمیز و داستانی جذاب، به بررسی روابط انسانی و رفتارهای اجتماعی می‌پردازد. این شعر به روایت داستانی میان موش و گربه می‌پردازد که نه تنها جنبه‌های سرگرم‌کننده دارد، بلکه در عین حال حاوی پیام‌های اخلاقی و اجتماعی عمیقی است.

زاکانی با استفاده از نمادها و شخصیت‌های حیوانی، به نقد رفتارهای انسانی و ناپایداری‌های زندگی می‌پردازد و به خوانندگان یادآوری می‌کند که در دنیای پیچیدهٔ روابط انسانی، فریب و مکر ممکن است به عواقب ناگواری منجر شود. این شعر با طرح داستانی جذاب و استفاده از زبانی شیرین و دلنشین، نه تنها مخاطب را سرگرم می‌کند، بلکه به او درس‌هایی از زندگی و هوشیاری در مواجهه با چالش‌ها را نیز می‌آموزد.

موش و گربه

مقدمه:

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی

شروع:

ای خردمند عاقل و دانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلتانا

از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا


شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اگر در دست تو سنگ است و من، مغلوب، بر دارم!

نکن باور نگاهت را! که من مصلوب بر دارم!

اساس قدرت داروغه توجیه است و می دانم

که من بر چوب بستی ظالم و معیوب بر دارم!

همیشه آخر قصه به نفع قهرمانان است!

محال است این که چشم از انتهای خوب بردارم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آمد کنار، آن مترسک شب به سادگی!

با ساقه ها سرود: فراسوی زندگی!

در انتظار مردن خویش است مزرعه!

این است عاقبت تلخ بی ارادگی!

هر ساقه با امید رهایی از ظلمت قفس

تن داد بی که بداند به اعماق بردگی!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن عقاب تیرپز در قاف می چرخد هنوز!

خوک چشمانش به زیر ناف می چرخد هنوز!

آرزوی مرگ کن ای قو! که چرخ روزگار

بر مراد زاغک حرّاف می چرخد هنوز!

برگ خود را قدر یک جنگل مهم پنداشته

وحشتی بالقوه در اطراف می چرخد هنوز!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در این شطرنج بی قانون! همه شاهان مرموزند!

کجا؟ کی؟ مهره های جای خود نشناس پیروزند؟

به بالا می رود جنگل، زمانی که درختانش

وجود خویش را در جسم همدیگر نمی دوزند!

قطارش را نمی سازند و از آینده می گویند،

که این چرخ و فلک بازان، فقط در فکر امروزند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

باید عقابی شد!

که جنگل دست روباه است!

باید عقابی شد و مانند پریدن ها

فعل دریدن را برای جوجه های خویش معنی کرد!

باید عقابی شد و از اوج صلابت دید!

کرمی که می گوید : که کی؟ پروانه خواهم شد!

پروانه می گوید:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نمی بینی درختی را 

که اکسیژن طلب دارد؟

تظاهر می کند انگور و 

کربن می دهد میوه؟

و منّت می گذارد بر سر ما که : « اگر اینجا

درستی، زشت باشد! من!

همیشه دیو خواهم ماند!»

در اینجا رستگاری ها

شبیه قارچ می رویند!

و فرق خویش را با دشت

یک دانه نمی بیند!

در اینجا نانوا دنبال فتح آسیابان است

و مرد آسیابان در پی انکار گندمکار

و گندمکارها از قارچ های رستگاری 

شعر می گویند!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟
خانه ی بی بام و در، دیوار می خواهد چه کار؟

شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،،
مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟

کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟

هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست
مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟

آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است
من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟

حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد
در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟

سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟

اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم
زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟

با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود،
سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟

کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است
من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟

شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست
جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟

شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟

هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت
من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟

کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد
واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟!

سعید ببابانکی....

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، از آن سبب افتان و خیزان می‌روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست!

گفت: می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست!

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست!

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست!

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست!

گفت: آگه نیستی کز سر افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست!

گفت: می بسیار خورده‌ای، زان چنین بی‌خود شدی

گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست!

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!

پروین اعتصامی

  • بهرام بهرامی حصاری