آمد کنار، آن مترسک شب به سادگی!
با ساقه ها سرود: فراسوی زندگی!
✔
در انتظار مردن خویش است مزرعه!
این است عاقبت تلخ بی ارادگی!
✔
هر ساقه با امید رهایی از ظلمت قفس
تن داد بی که بداند به اعماق بردگی!
✔
وقتی گرفت مزرعه را دیو شب به دست
می داد داد سخن فقط از دل سپردگی!
✔
با وعده ی زمین پر از آب و آسیاب
می داد قول رها شدن از داس خوردگی!
✔
:دیگر به کار و هنر شما را نیاز نیست!
دیگر مصون شدید ز مشقت! ز بندگی!
✔
دیگر برای تکامل، هر دانه کافی است،
خود را کند تبلور احساس بودگی!
✔
پس اینچنین، مترسک دانا فریب داد!
برد آن مراتع سبز را به سودگی!
بهرام بهرامی