s شعر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باید عقابی شد!

که جنگل دست روباه است!

باید عقابی شد و مانند پریدن ها

فعل دریدن را برای جوجه های خویش معنی کرد!

باید عقابی شد و از اوج صلابت دید!

کرمی که می گوید : که کی؟ پروانه خواهم شد!

پروانه می گوید:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کودک روانه از پی بود،  نق نق کنان که: «من پسته...»

«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته.

کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عرّی زد

گوشش گرفت دکان دار: «کو صاحبت، زبان بسته!»

مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»

کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته.

یک سیر پسته صد تومان،  نوشابه، بستنی... سرسام!»

اندیشه کرد زن با خود، «از زندگی شدم خسته.

دیروز گردوی تازه، دیده ست و چشم پوشیده ست

هر روز چشم پوشی هایش با روز پیش پیوسته»

کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند

با دیده ای که خشمش را بارانِ اشک ها شسته.

ناگاه جیب کودک را پُر دید ــ «وای! دزدیدی؟»

کودک چو پسته می خندید با یک دهان پُر از پسته...

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اسیر بند محبّت گرفته خو به غمت

منم که سینه سپردم به خنجر ستمت

مباد جای تو خالی میان خاطره ها

همیشه بر دل من باد سایه ی قدمت

مرا به وصل و به هجران سر تمنّا نیست

سر رضای تو ام تا چه می کند کَرَمَت

در آتش دلم ای چشمه ی امید بجوش

که جان و دل نسپارم به چشمه سار غمت

ز مهر و آشتی ات خسته خاطرم چه کنم

ز فتنه های زیاد و ز لطف های کمت

مریم ساوجی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخمهایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، از آن سبب افتان و خیزان می‌روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست!

گفت: می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست!

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست!

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست!

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست!

گفت: آگه نیستی کز سر افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست!

گفت: می بسیار خورده‌ای، زان چنین بی‌خود شدی

گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست!

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!

پروین اعتصامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی!

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند!


 

قاصدک...

در دل من همه کورند و کرند!


دست بردار از این در وطن خویش غریب!


قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید:
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب!


قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای

راستی آیا رفتی با باد؟


با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند...

 اشعار مهدی اخوان ثالث

نقد و تفسیری بر این شعر: شعر “قاصدک” از مهدی اخوان ثالث، به عنوان یک اثر عاطفی و تفکری، به عمیق‌ترین احساسات انسانی در مورد انتظار، ناامیدی و جستجوی ارتباط می‌پردازد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

**

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ

زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

**

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی

کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

**

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم

تیر آخر بر جگر از چله ی بادم رسید

**

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت

باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

**

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون

نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسید

**

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد

عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید

سید حسن حسینی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم!
این روزها هوای تو افتاده در سرم!

✔✔
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم!

✔✔
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم!

✔✔
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم!

✔✔

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم!

✔✔
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه... هرچه گفته ای از یاد می برم!

✔✔
نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم!

اصغر معاذی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

افتاده در این راه، سپرهای زیادی

یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

☆☆☆

بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!

بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

☆☆☆

این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است

خورده است بدان خون جگرهای زیادی

☆☆☆

درد است که پرپر شده باشند در این باغ

بر شانه تو شانه به سرهای زیادی

☆☆☆

از یک سفر دور و دراز آمده انگار

این قاصدک آورده خبرهای زیادی

☆☆☆

راهی است پر از شور، که می بینم از این دور

نی های فراوانی و سرهای زیادی

☆☆☆

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی

عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

☆☆☆

بیچاره دل من که در این برزخ تردید

خورده است به اما و اگرهای زیادی

☆☆☆

جز عشق بگو کیست که افروخته باشند

در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر «از خدا صدا نمی رسد» اثر فریدون مشیری، یکی از عمیق‌ترین و تأثیرگذارترین آثار اوست که در آن، شاعر با نگاهی دردناک به وضعیت بشر و زمین، به ستاره‌ها و آسمان فراخوان می‌دهد. در این شعر، مشیری با زبانی پر از احساس و تصویرسازی‌های زیبا، به ظلمت و تباهی حاکم بر زمین اشاره می‌کند و در عین حال، ناامیدی و غم عمیق انسان‌ها را به تصویر می‌کشد. او با استفاده از نماد ستاره، به ما یادآوری می‌کند که در میان زیبایی‌های آسمان، واقعیت‌های تلخ زندگی بشر وجود دارد که نیاز به توجه و همدلی دارد. این شعر، ترکیبی از عشق، درد و آرزوهای ناپیداست و خواننده را به تفکر درباره وضعیت انسانی و اجتماعی وامی‌دارد. در ادامه، با هم به خواندن این شعر می‌پردازیم که به وضوح صدای ناله و فریاد انسان معاصر را در دل خود دارد.

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟
درمیان آبی زلال آسمان

موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست

گوشتان اگر به ناله ی من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید

پای این بشر اگربه آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست!

 

ای ستاره ای که پیش دیده ی منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه توست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است!

 

ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است!

 

ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!

 

ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگراز زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که می شکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بسترعروس ماه بود
پینه های داغ های کهنه است!

 

ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس!
بیش از این مپرس!

 

ای ستاره ای ستاره ی غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟


بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه ی شبانه ام
بر گلو شکسته میشود.

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری