s غزل عاشقانه معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل عاشقانه معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی از آفتاب برایت تن آفرید
تکلیف روزهای مرا روشن آفرید


برقی به چشم های تو داد و دلی به من
انگار زیر صاعقه ای خرمن آفرید


من گل شدم کنار تو پرپر شدم ولی
ای غتچه در سرشت تو نشکفتن آفرید


در سر هوای زلف تو را داشتم ولی
کوتاه تر ز دست منت دامن آفرید


من ساحل و تو موج، ببین سرنوشت را
حتّی کنار آمدنت رفتن آفرید

جواد زهتاب

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیش بیا! پیش بیا! پیش‌تر!

تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویش تر

دوست تر از آن که بگویم چه قدر

بیش تر از بیش تر از بیش تر

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویش تر

هیچ نریزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیش تر

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزلی با مطلع «قهر مکن ای فرشته روی دلارا» با نام اصلی «آشتی» از فریدون مشیری، تجلی‌گاه عواطف عمیق و احساسات عاشقانه‌ای است که شاعر با زیبایی و ظرافت به تصویر می‌کشد. در این شعر، مشیری با نگاهی عاشقانه و دل‌تنگی، به قهر و بی‌وفایی معشوق اشاره می‌کند و در عین حال، امید به بازگشت و آشتی را در دل خود زنده نگه می‌دارد. او با استفاده از تصاویری چون «بنفشه موی فریبا» و «گل رعنا»، احساساتی چون عشق، خشم و زیبایی را در هم می‌آمیزد و به ما یادآوری می‌کند که عشق، همواره همراه با چالش‌ها و تلخی‌هاست. این شعر، نه تنها نمایانگر زیبایی‌های عشق است، بلکه به عمق درد و انتظار عاشق نیز پرداخته و خواننده را به تفکر درباره روابط انسانی و پیچیدگی‌های آن دعوت می‌کند. در ادامه، با هم به خواندن این شعر زیبا می‌پردازیم که در آن، نغمه‌ای از عشق و آرزوهای انسانی به وضوح شنیده می‌شود.

قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

♥️♥️♥️

بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

♥️♥️♥️

شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما

♥️♥️♥️

طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا

♥️♥️♥️

ناز ترا میکشم به دیده ی منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا

♥️♥️♥️

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا

♥️♥️♥️

عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

♥️♥️♥️

از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها

♥️♥️♥️

بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

♥️♥️♥️

خنده گل را ببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

♥️♥️♥️

ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

♥️♥️♥️

آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا

♥️♥️♥️

لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا

♥️♥️♥️

از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا

♥️♥️♥️

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا

♥️♥️♥️

بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ

♥️♥️♥️

شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا

♥️♥️♥️

باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری

من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.

 *

بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت

می روم پیدا کنم راه تماس دیگری

 *

می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود

غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟

 *

عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را

تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری 

 *

باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان

فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.

 *

عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!

از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.

 *

کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم

من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری

 *

شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!

خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!

 *

ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!

هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.

 *

رفتن و برگشتن  ابر بدون بار چیست؟

جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.

*

(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)

زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!

 *

(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)

آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!

 

گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم

اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.

 

شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود

جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من

**

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

*

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

**

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

*

بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من

**

گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست

 

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

حسین منزوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟

گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران
من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟

موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی
با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟

زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود
ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟

پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟

سجاد سامانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شرمنده بودم

☆☂♥️
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

☆☂♥️


یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

☆☂♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری!

خورشیدی و ستاره بـــــه دنیا می آوری!

با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا

مثل گذشته، حال مرا جا می آوری!

  • بهرام بهرامی حصاری