s بهترین شعر معاصر ایران :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهترین شعر معاصر ایران» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم این است!
ترسم که پسندت نشود مشکلم این است!

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا...
شرط است نگویم به کسی قاتلم این است!

منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیری‌ست که خاصیّت آب و گلم این است!

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم این است!

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بوَد اندر تنِ من منزلم این است!

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم این است!

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم...
کز جمله شهان پادشهِ عادلم این است!

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست!

گفت: مستی، از آن سبب افتان و خیزان می‌روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست!

گفت: می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست!

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست؟

گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست!

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست!

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست!

گفت: آگه نیستی کز سر افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست!

گفت: می بسیار خورده‌ای، زان چنین بی‌خود شدی

گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست!

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!

پروین اعتصامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نیکی دل:

ای دل اول قدم نیکدلان

با بد و نیک جهان ساختن است 

صفت پیشروان ره عقل

آز را پشت سر انداختن است 

ای که با چرخ همی بازی نرد

بردن اینجا همه را باختن است 

اهرمن را به هوس دست مبوس

کاندر اندیشه تیغ آختن است

عجب از گمشدگان نیست عجب

دیو را دیدن و نشناختن است 

تو زبون تن خاکی و چو باد

توسن عمر تو در تاختن است 

دل ویرانه عمارت کردن

خوشتر از کاخ برافراختن است

پروین اعتصامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر، زبان خاصی است که در آن عواطف، تفکرات و تجارب انسانی به گونه‌ای عمیق و زیبا به تصویر کشیده می‌شود. یکی از شاعران بزرگ معاصر ایران که توانسته است این زبان را به بهترین شکل ممکن به کار گیرد، مهدی اخوان ثالث است. در میان آثار متعدد او، شعری با عنوان "جویبار لحظه‌ها" جایگاهی ویژه دارد. این شعر که از لحاظ ساختار و معنا بسیار پیچیده و عمیق است، به بررسی مفاهیمی چون زندگی، مرگ، احساسات درونی و تضادهای انسانی پرداخته و نمایشی از تنش‌های ذهنی انسان‌ها در مواجهه با حقیقت‌های پیچیده‌ی زندگی است.

از تهی سرشار،

جویبار لحظه ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من.

زندگی را دوست می دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، امّا با که باید گفتن این؟  من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن!

شعری از مهدی اخوان ثالث

تفسیر این شعر:

این شعر از مهدی اخوان ثالث تصویری عمیق از تنش‌های درونی انسان‌ها و پیچیدگی‌های زندگی و مرگ را به تصویر می‌کشد. در ابتدای شعر، اخوان از "تهی سرشار" صحبت می‌کند که به نوعی نمایانگر یک خلاء درونی است که در آن زمان به مثابه جویباری از لحظه‌ها جاری می‌شود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ای شب          
هان ای شب شوم وحشت انگیز

 تا چند زنی به جانم آتش؟


یا چشم مرا ز جای برکن

یا پرده ز روی خود فروکش


یا بازگذار تا بمیرم          
کز دیدن روزگار سیرم

       ♪♪♪♪♪♪  

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فریدون مشیری، شاعر توانا و حساس معاصر، در شعر «صبح پژمرده» با نگاهی عمیق به تضادهای زندگی و طبیعت، احساسات انسانی را به تصویر می‌کشد. این شعر با توصیف صبحی غم‌انگیز و ابرهای انبوه، حس انتظار و امید را در دل خواننده برمی‌انگیزد. مشیری با استفاده از تصاویری چون «خنده‌ی روشنی‌های خورشید» و «عطر خاطر نو از بهاران»، به زیبایی در تلاش است تا به ما یادآوری کند که در پس هر غم و تاریکی، امیدی به روشنایی وجود دارد. این اثر، نه تنها به بیان احساسات عمیق انسانی می‌پردازد، بلکه ما را به تفکر درباره چرخه‌های زندگی و تغییرات طبیعی دعوت می‌کند. در ادامه، با هم به خواندن این شعر زیبا و تأثیرگذار می‌پردازیم که در آن، همواره نغمه‌ای از امید و شوق به زندگی جاری است.

تا غم‌ آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده

خنده‌ی روشنی‌های خورشید

در دل تبرگی‌های فسرده

ساز افسانه‌پرداز باران

بانگ زاری به افلاک برده

ناودان، ناله سر داده غمناک

 

روز در ابرها رو نهفته

‌کس نمی‌گیرد از او سراغی

گر نگاهی دود سوی خورشید

کور‌سو می‌زند شب‌چراغی

ور صدایی به گوش آید از دور

هوی باد است و های کلاغی

‌چشم هر برگ از اشک لبریز

 

می‌برد باد تا سینه‌ی دشت

عطر خاطر نو از بهاران

می‌کشد کوه بر شانه‌ی خویش

بار افسانه‌ی روزگاران

من در این صبحگاه غم انگیز

دل سپرده به آهنگ باران

باغ چشم‌انتظار بهار است

 

دیر‌گاهی‌ست کاین ابر انبوه

از کران تا کران تار بسته

آسمان زلال از دم او

همچو آیینه زنگار بسته

عنکبوتی‌ست کز تار ظلمت

پیش خورشید دیوار بسته

‌صبح پژمرده‌تر از غروب است

 

تا بشویم ز دل ابر غم را

در سر من هوای شراب است

باده‌ام گر نه داروی خواب است

با دلم خنده‌ی جام گوید

پشت این ابرها آفتاب است

بادبان می‌کشد زورق صبح

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به باغ هم‌سفران          
صدا کن مرا.          
صدای تو خوب است.          
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است          
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
         
در ابعاد این عصر خاموش          
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.          
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
         
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.          
و خاصیت عشق این است.          
کسی نیست،          
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت          
میان دو دیدار قسمت کنیم.
         
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.          
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
         
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض          
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
         
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.          
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
         
مرا گرم کن          
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد          
و باران تندی گرفت          
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،          
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
         
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند          
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.          
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.          
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.          

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.          
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.          
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.          
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
         
و آن وقت          
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.          
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
         
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.          
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
         
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.          
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.          
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
         
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.          
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،          
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.           

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از سبز به سبز          
من در این تاریکی          
فکر یک بره روشن هستم          
که بیاید علف خستگی‌ام را بچرد.

         
من در این تاریکی          
امتداد تر بازوهایم را          
زیر بارانی می‌بینم          
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.

         
من در این تاریکی          
درگشودم به چمن‌های قدیم،          
به طلایی‌هایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.

 
من در این تاریکی          
ریشه‌ها را دیدم          
و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم.
          
سهراب سپهری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فریدون مشیری به وزن و قافیه در سرودن شعر نویی پایبند بود، که این خصوصیت شعرهای او را آهنگین می‌ساخت. اشعار فریدون مشیری، از جمله شعر معروف او (کوچه و اشکی بر گذرگاه تاریخ) و اشعار غمگین او، به همه ی شعر دوستان فارسی پیشنهاد می‌شود.

شعرهای فریدون مشیری احساسی و عاشقانه بوده و مثل بسیاری از شاعران، در نگارش شعرهای عاشقانه مهارت داشته است. او به عنوان یکی از الگوهای شعر سایر شاعران معاصر، از جمله شاعران همچون شمس لنگرودی، شناخته می‌شود. با این حال، تمرکز بر شعرهای عاشقانه او، او را از نوشتن شعرهایی با مضامین اجتماعی، مانند شعرهایی درباره فقر، باز نداشته است.

آخر ای دوست، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟

سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده‌های تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟

آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد”فریدون” مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تخمی از لانه بیرون می افتد

و می شکند

زندگی

بچه گنجشکی را غافلگیر می کند!

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری