از امیر کبیر پرسیدند: در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزد پاک کردی؟
گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند.
اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و ....
تا آخر همین طور...
از امیر کبیر پرسیدند: در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزد پاک کردی؟
گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند.
اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و ....
تا آخر همین طور...
روزی بهلول را گفتند:
شخصی که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت باید چکارش کنند؟
بهلول گفت: باید دست حاکم آن شهر را قطع کرد...
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!
از تیمورلنگ سوال میکنند که:
چگونه امنیتی در کشور پهناور خود ایجاد نمودی که وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول کشور را طی میکند؛ کسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمیکند؟
در جواب، جمله کوتاه ولی با تاملی میگوید:
در هر شهری که دزدی دیدم، گردن داروغه را زدم!
شعری در فارسی هست به این مضمون که : نیش عقرب نه از بهر کین است - اقتضای طبعیتش این است! که این شعر قرن هاست تبدیل به ضرب المثلی در ادبیات فارسی شده است. داستانی هم برای این ضرب المثل ذکر شده است به این مضمون:
روزی عقربی از قورباغه ای خواست که او را سوار پشت خودش کند و از عرض رودخانه عبور بدهد. قورباغه از این کار امتناع کرد و عقرب دلیلش را پرسید. قورباغه گفت: می ترسم که نیشم بزنی! عقرب گفت: اگر تو را نیش بزنم هم تو می میری و هم من در آب غرق می شوم و خودم هم می میرم!
قورباغه فریب حرف عقرب را خورد و قبول کرد که او را سوار بر پشت خود کرده و از رودخانه عبور کنند.
روزی روزگاری، یک کشاورز چینی بود که اسبش گم شد. همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی ای! . و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟ . روز بعد اسب برگشت و هفت اسب وحشی همراه با خود آورد. همه همسایگان باز هم دورش جمع شدند و گفتند: چه خوش شانسی ای!، درست نیست؟ و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.
روز بعد پسرش که داشت سعی میکرد یکی از این اسبهای وحشی را اهلی کند و بر روی آن سوار شده بود، از سر اسب افتاد و پاش شکست. و همه همسایگان آن شب به دورش جمع شدند و گفتند: چه بد شانسی بزرگی! و کشاورز گفت: از کجا معلوم؟.
داستان روباه دستش به انگور نمی رسید می گفت ترش است! - پیام آموزنده ی داستان : یک روز روزگاری، یک روباه گرسنه چند خوشه از انگورهای سیاه رسیده و رسیده به یک تاک معلق شده دید. او تمام حیلههای خود را برای رسیدن به آنها به کار برد، اما بیفایده خود را خسته کرد، زیرا نمیتوانست به آنها برسد. در نهایت او برگشت، ناامیدی خود را پنهان کرد و گفت: "انگورها ترشند، و نه به اندازهای که فکر میکردم رسیدهاند."
معنای داستان: اگر فکر میکنید که چیزی ارزش ندارد، از خود بپرسید: "آیا این فقط به این خاطر است که فکر میکنم نمیتوانم به دست آورم؟"
مطالب مرتبط:
معنی ضرب المثل دم خروس را باور کنم یا قسم روباه را؟
آیا روباه همه چیز را خاکستری می بیند؟
دشمنان روباه چه موجوداتی هستند؟
آیا روباه در خطر انقراض قرار دارد؟
معنی ضرب المثل به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دمم!
معنی ضرب المثل روباه دستش به انگور نمی رسد می گوید ترش است!
مطالب مرتبط:
یک افسانه وجود دارد که در قرن 11 میلادی، یک چوپان به نام کالدی (در بعضی منابع اتیوپیایی)، برای اولین بار اثر بخشی این دانه محبوب را کشف کرد. او متوجه شد که زمانی که بزهای گله را به چراگاه میبرد و آنها از یک گیاه خوراکی مشابه به قهوهای تغذیه میکنند، بسیار پرانرژی میشوند و شبها نمیخوابند.
این اتفاق را با یک راهب بزرگ در صومعهی محله به اشتراک گذاشت که همچنین متوجه شد با نوشیدن قهوه، میتواند ساعات طولانی را بیدار بماند.
راهب بزرگ این کشف را با دیگر راهبان به اشتراک گذاشت و خاصیت انرژیزا این دانه به سرعت در میان عموم پخش شد. راهبان محلی آنها را خشک کردند و
در ابتدای سفر اول مظفرالدین شاه به اروپا در سال 1279 شمسی، او به کشور بلژیک سفر کرد و با اتومبیل آشنا شد. این دستگاه برای شاه خیلی جذاب بود، اما از سوی دیگر، تصمیم خرید آن را به خزانه خود مشاهده نمیکرد. سرانجام با کمک یک کُنتِس بلژیکی به نام کورمن، او به گردش با اتومبیل رفت، در حالی که نمیتوانست جذابیتهای این زن را نادیده بگیرد. در نهایت، مظفرالدین شاه متقاعد شد که هر طور شده یک اتومبیل را به ایران بیاورد.
مکالمه بین شاه و مدیر کمپانی رنو در مورد خرید این خودروها به شکل زیر بود:
شاه در ابتدا میپرسد:
دو دستگاه اتومبیل را با ما چند حساب میکنید؟
پس از تعظیم و عرض ادب، مدیر کمپانی به پادشاه ایران میگوید:
داستان دخترک کبریتفروش: فقر، امید و عشق
دخترک کبریتفروش (The Little Match Girl) یکی از داستانهای غمانگیز و تأثیرگذار هانس کریستیان آندرسن است که به بررسی موضوعاتی چون فقر، تنهایی و امید میپردازد. این داستان به زیبایی احساسات انسانی و واقعیتهای تلخ زندگی را به تصویر میکشد و خواننده را به تفکر دربارهٔ شرایط اجتماعی و انسانی دعوت میکند.
خلاصه داستان
در شب سال نو، دختری کوچک و فقیر با لباسهای ژنده و کهنه در خیابانها قدم میزند و سعی دارد کبریتهایی که در دست دارد را به فروش برساند. او در سرمای شدید زمستان به خود میپیچد و با چشمانی امیدوار به مردمی که برای خرید سال نو به خیابان آمدهاند نگاه میکند. اما هیچکس به او توجهی نمیکند و او در میان جمعیت احساس تنهایی میکند.
داستان پری دریایی کوچولو: عشق، فداکاری و رستگاری
پری دریایی کوچولو (The Little Mermaid) یکی از داستانهای معروف هانس کریستیان آندرسن است که به زیبایی و عمق احساسات انسانی میپردازد. این داستان در دنیای زیر آب و در قلمرو پادشاه دریاها آغاز میشود، جایی که دختر کوچک و زیبای پادشاه، به عنوان یک پری دریایی، زندگی میکند. در ادامه، خلاصهای از این داستان زیبا و آموزنده را ارائه میدهیم.
آغاز داستان
در عمق اقیانوس، جایی که رنگ آب به آبی شبق و شفافیت الماس میماند، پادشاه دریاها و دخترانش زندگی میکنند. دختر کوچک و زیبای پادشاه دریاها از ۱۵ سالگی اجازه دارد تا بر روی صخرهای بنشیند و دنیای انسانها را تماشا کند. او با اشتیاق و کنجکاوی به زندگی انسانها نگاه میکند و آرزو دارد که روزی به دنیای آنها وارد شود.