s داستان ضرب المثل حکایت روباه و مرغ های قاضی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

گرگ و روباهی دوست بودند. روباه با زیرکی و هوش خود شکارها را پیدا می‌کرد و گرگ با قدرت و چنگال تیزش آنها را شکار می‌نمود. اما یک بار روزگار بدی به آن‌ها روی آورد و به مدت چند روز شکاری نیافتند. برای جستجوی بهتر، تصمیم گرفتند هر کدام به سوی جداگانه‌ای بروند و اگر چیزی پیدا کردند به دیگری خبر دهند.

گرگ به طور اتفاقی لانه‌ای از مرغ پیدا کرد و با شتاب خود به روباه خبر داد که شکار یافته است. روباه خوشحال شد و پرسید: "چه پیدا کرده‌ای که اینقدر خوشحال شدی؟ جایش کجاست؟" گرگ جواب داد: "دنبالم بیا تا نشانت بدهم." آنها به سمت خانه‌ای رفتند که حیاط بزرگی داشت و مرغدانی در گوشه‌ای از آن قرار داشت.

گرگ ایستاد و به روباه گفت: "این هم شکار من است، برو داخل و ببین چه کاری می‌کنی." روباه که بسیار گرسنه بود، با شتاب به درون حیاط رفت و خود را به مرغدانی نزدیک کرد. او در گوشه‌ای پنهان شد تا فرصت مناسبی پیدا کند تا به یکی از مرغ‌ها حمله کند و بگریزد.

اما ناگهان به فکری افتاد و به خودش گفت: "در درون مرغدانی در باز است و مرغ‌ها چاق هستند، پس چرا گرگ خودش به آنها حمله نکرده است؟ تا به حال من شکار می‌کردم و او شکار می‌نمود. اما حالا چرا او آمده دنبال من است؟ بدون شک خطری در اینجاست."

با این افکار، روباه تصمیم گرفت بهتر است که خودش را از خطر محفوظ نگه دارد و به جای خوردن مرغ، به سراغ گرگ برگردد. گرگ هنگامی که روباه را دست خالی دید، خشمگین شد و گفت: "من مطمئن بودم که تو حتی توانایی شکار یک مرغ را نداری! چرا دست خالی بازگشتی؟"

روباه جواب داد: "هیچ اتفاقی نیافت. تنها می‌خواستم بدانم که این خانه و این مرغدانی مال کیست و چرا صاحب خانه مرغدانی را باز گذاشته است."

گرگ با شگفتی پرسید: "این خانه متعلق به شیخ قاضی شهر است که کارگرش به دردسری افتاده و در گوشه‌ای از مرغدانی را باز گذاشته است."

روباه به دیدن شنیدن نام قاضی شهر گریخت. گرگ ناراحت و تعجب زده دنبال روباه دوید و از او پرسید: "چرا می‌گریزی؟ چه اتفاقی افتاده؟"

روباه با این تفکرات خود گفت: "بهتر است که گرسنه بمانم تا اینکه خانه شیخ قاضی را حمله کنم و مرغ خانه اش را بخورم. وقتی شیخ قاضی متوجه شود که من مرغ خانه اش را دزدیده‌ام، به مردم می‌گوید که گوشت روباه حلال است. مردم هم از این حکم باخبر شده و به دنبال روباه‌ها می‌افتند و آنها را می‌کشند. بهتر است که گرسنه بمانم تا اینکه نسلم به باد بدهم."

از آن پس، اگر کسی می‌خواست از یک موقف خطرناک دوری کند، این ضرب‌المثل را می‌گفت: "حکایت ما هم شد، حکایت روباه و مرغ‌های قاضی."

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی