گرگ و روباهی دوست بودند. روباه با زیرکی و هوش خود شکارها را پیدا میکرد و گرگ با قدرت و چنگال تیزش آنها را شکار مینمود. اما یک بار روزگار بدی به آنها روی آورد و به مدت چند روز شکاری نیافتند. برای جستجوی بهتر، تصمیم گرفتند هر کدام به سوی جداگانهای بروند و اگر چیزی پیدا کردند به دیگری خبر دهند.
گرگ به طور اتفاقی لانهای از مرغ پیدا کرد و با شتاب خود به روباه خبر داد که شکار یافته است. روباه خوشحال شد و پرسید: "چه پیدا کردهای که اینقدر خوشحال شدی؟ جایش کجاست؟" گرگ جواب داد: "دنبالم بیا تا نشانت بدهم." آنها به سمت خانهای رفتند که حیاط بزرگی داشت و مرغدانی در گوشهای از آن قرار داشت.
گرگ ایستاد و به روباه گفت: "این هم شکار من است، برو داخل و ببین چه کاری میکنی." روباه که بسیار گرسنه بود، با شتاب به درون حیاط رفت و خود را به مرغدانی نزدیک کرد. او در گوشهای پنهان شد تا فرصت مناسبی پیدا کند تا به یکی از مرغها حمله کند و بگریزد.