s شعر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۰۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 غزل شمارهٔ ۶۴

شور جنون در قفسی با همه بیگانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

تاب و تب سبحه بهل، رشتهٔ زنار گسل
قطرهٔ می! جوش زن و بر خط پیمانه برآ

اشک کشد تا به کجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پای تو فرسود به گل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ

چرخ کلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ

نیست خرابات جنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است، آبله پیمانه برآ

کرده فسون نفست، غرهٔ عشق و هوست
دود چراغی که نه‌ای از دل پروانه برآ

تا ز خودت نیست خبر در ته خاکست نظر
یک مژه بر خویش گشا، گنج زویرانه برآ

ما و من عالم دون، جمله فریب است و فسون
رو به در خواب زن از کلفت افسانه برآ

بیدل از افسونگری‌ات خرس و بز آدم نشود
چنگ به هر ریش مزن، از هوس شانه برآ

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 رباعی شمارهٔ ۱۳۸

ما پرتو عکس نور مشکات توییم!
پروانهٔ شمع، صفت و ذات توییم!
هستیم، ولی بی‌رخ چون خورشیدت
پیدا نشویم، از آنکه ذرات توییم!

اوحدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

حکایت

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش، خویش را گفت:

«که پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری.

سخن در دوستداری آزمودست
کز ایشان نیز ما را رنج بودست.

دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم، دست گیرد.

در این منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد، آید به کاری.

چنین‌ها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید.»

معنی شعر: شبی، پروانه‌ای به شمعی نزدیک شد و به سرعت جلب نور آن شد. در دل خود گفت: «پیش از آنکه تجربیات تلخ خود را فراموش کنم و دوست را در آغوش بگیرم، باید گردن خود را به خطر بیفکنم، زیرا در دوستی همیشه باید آمادگی پذیرش دشواری‌ها را داشته باشی.» او به یاد آورد که از دوستانش نیز رنج‌هایی را متحمل شده است. پروانه با خود اندیشید که دل او تنها می‌تواند از کسی یاری بگیرد که در زمان دشواری‌ها، دستش را بگیرد و حمایت کند. او به این نتیجه رسید که در این دنیای پر از ناامیدی، دوستی واقعی را نمی‌توان در لحظات سختی پیدا کرد. زیرا دوستی که تنها یک هفته در کنار تو بماند، شایسته دوستی نیست.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اوحدی مراغه‌ای، یکی از شاعران بزرگ و نامدار ادبیات فارسی، در غزل شمارهٔ ۸۱۶ خود به زیبایی و عمق احساسات انسانی پرداخته است. این غزل، با تأکید بر عشق، دیوانگی و احساس تنهایی، تصویری زنده از دل‌تنگی و شوق را به نمایش می‌گذارد. اوحدی با استفاده از تصاویری زیبا و استعاره‌های دلنشین، به توصیف رابطه‌اش با معشوق و تأثیر آن بر زندگی‌اش می‌پردازد. این اثر نه تنها نشان‌دهندهٔ تسلط او بر زبان و قالب شعری است، بلکه به عمق عواطف انسانی و چالش‌های عشق در زندگی می‌پردازد.

غزل 816

ای دل پرهوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی

ما چو خراباتی‌ایم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی

دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ
چشم توپروانه‌اش داد به پروانگی

آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف تو را شانگی

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد
گرچه به کار آوری غایت مردانگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم!
واین شب خاموش را سرشار از پروین کنم!

سکۀ ماهی کف دستم گذار ای روزگار
تا که من فکری به حال این شب مسکین کنم!

گم شدم در شهر تودرتوی شب، تا خواستم
دست در آن زلف پیچاپیچ چین در چین کنم!

بچه مرشد! چوب نقل قصه‌های من کجاست
تا که خون‌ها در دل این پردۀ چرمین کنم!

شاه‌بیت آتشین لب واکن از هم تا که من
چون غزل آغوش بگشایم، تو را تضمین کنم!

جرعه‌ای از بوی زلفِ شمس در جانم بریز
تا که این طبع سراپا تلخ را شیرین کنم!

پای‌کوبان راهی بازار زرکوبان شوم
چرخ چرخان یاد مولانا جلال‌الدین کنم!

در سماعی آتشین، در آسمانی از دعا
دست‌های تشنه‌حالم را پر از آمین کنم!

این دل صدپاره گر لختی به من فرصت دهد
وصله‌ای هم خرج این پیراهن خونین کنم!

شعر دارم، شعر ناب و نور دارم، نور محض
آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم!

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

♥️

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

♥️

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

♥️

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

تا نمی‌ریم مپندار که مردانه شویم

♥️

در سر زلف سعادت که شکن‌در‌شکن است

واجب آید که نگون‌تر ز سر شانه شویم

♥️

بال‌و‌پر باز گشاییم به بستان چو درخت

گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

♥️

گر‌چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

گرچه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

♥️

گر‌چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

♥️

در رخ آینهٔ عشق ز خود دم نزنیم

محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم

♥️

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

♥️

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

♥️

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

♥️

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا
به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

⛵️⛵️⛵️

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

⛵️⛵️⛵️

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست‌که می‌گردد رها اینجا

⛵️⛵️⛵️

درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا

⛵️⛵️⛵️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۴

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

♥️

به خدایی که تویی بنده بگزیده او

که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی

♥️

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی

♥️

ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد

آفرین بر تو که شایسته صد چندینی

♥️

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار

ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی

♥️

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

♥️

باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی

♥️

شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی

♥️

سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقیقت بینی

♥️

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشینی

♥️

سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی

♥️

تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل

لایق بندگی خواجه جلال الدینی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۵

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

♥️
بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

♥️

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی

♥️
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

♥️

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

♥️
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

♥️

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی

♥️
گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی


تفسیر:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۶

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

♥️
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی

♥️

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

♥️
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

♥️

این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

♥️
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

♥️

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

♥️
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

♥️

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی

  • بهرام بهرامی حصاری