قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی
همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را میستائی
گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی
کمینگاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی
سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهایی
ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی
جهان همچون درخت است و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی
از این دریای بیکنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی
ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی
بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی
چه حاصل از سر بیفکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بیروشنائی
نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی
قصاید پروین اعتصامی