کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر حاضر از رودکی، شاعر بزرگ فارسی‌زبان، در قالبی حکمی و اخلاقی به بیان اهمیت نیک‌نامی و پرهیز از فریب خوردن به وسوسه‌های دنیوی می‌پردازد. در این بیت، شاعر به «خواجه» یا حاکمی خطاب می‌کند و می‌گوید که نام نیک، مانند دام، می‌تواند انسان را گرفتار سازد، اما اگر کسی تنها به دنبال کسب شهرت یا مال باشد، سرانجام این دام جان او را نیز در بر خواهد گرفت. رودکی با این شعر هشدار می‌دهد که ارزش واقعی انسان در نیک‌نامی است و نه در جمع‌آوری ثروت‌های مادی.

قطعه شماره 3 از رودکی:

به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم  
که نام نیک تو دامست و زرق‌مر نان را  

کسی که دام کند نام نیک از پی نان  
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را  

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شماره ۱۶۰ از شهریار یکی از زیباترین آثار این شاعر برجسته است که در آن از دل‌درد و تنهایی و جستجوی عشق سخن می‌گوید. در این شعر، شهریار به زبان دل و قلب خود می‌نویسد و از رنج‌ها و عذاب‌های روحی‌اش می‌گوید. او با بیانی صادقانه و غم‌انگیز، دنیا را همچون دنیای تنهایی و غم می‌بیند و در همین حال از آرزوی وصال و شادی سخن می‌گوید. در این غزل، شهریار هم از حسرت‌های عاشقانه‌اش می‌نالد و هم از زیبایی‌ها و جاذبه‌های خیال‌انگیز و آرمانی صحبت می‌کند. این شعر ترکیب است از غم و زیبایی که در کلام شاعرانه او به شکلی زیبا و دلنشین بیان شده است.

متن کامل شعر:

چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد
که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی

لاله ئی را که بر او داغ دورنگی پیداست
حیف از ناله معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی
گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی

من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی

همه در خاطرم از شاهد رؤیائی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رؤیایی
گاه بر دورنمای افق از گوشه ابر
با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی

انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی
از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست
منم و حسرت بوسیدن خاک پایی

شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است
گر برای دل خود ساخته ای دنیایی.

اشعار محمد حسین شهریار

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

زندگی و آثار سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی (شهریار)

سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی، معروف به شهریار، یکی از بزرگ‌ترین شاعران معاصر ایران بود که در تاریخ ۱۱ دی ۱۲۸۵ هجری خورشیدی در تبریز به دنیا آمد. او از شاعران برجسته‌ای بود که به زبان‌های فارسی و ترکی آذربایجانی شعر می‌سرود و آثارش در هر دو زبان، در میان مردم و ادب‌دوستان محبوبیت زیادی یافت. شهریار در سرودن انواع مختلف شعر از جمله قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی مهارت زیادی داشت، ولی بیشتر در قالب غزل شناخته شده است. غزل‌های مشهور او همچون «علی ای همای رحمت»، «خان ننه»، «حیدر بابایه سلام»، و «آمدی جانم به قربانت» جایگاه ویژه‌ای در ادبیات ایران دارند.

کودکی و خانواده

شهریار در خانواده‌ای اهل علم و ادب متولد شد. پدرش میرآقا بهجت خشگنابی، وکیل در تبریز بود و در برخی منابع، به‌ویژه در روایت‌های تاریخی، نام او به «سید اسمعیل موسوی» نیز اشاره شده است. به دلیل شیوع بیماری در تبریز در دوران کودکی، شهریار به روستای خشگناب در شهرستان بستان‌آباد نزد اجدادش رفت و دوران کودکی‌اش را در آنجا سپری کرد. این دوران تأثیر زیادی بر شکل‌گیری شخصیت و نگاه ادبی او داشت، به‌طوری که او بارها در اشعارش به یاد و خاطرات این دوران و زیبایی‌های طبیعی و فرهنگی آن اشاره کرده است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۴

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۵ حافظ شیرازی:

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

شیرین تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی

چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۶ حافظ شیرازی:

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی

یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۷ حافظ شیرازی:

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی  
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

 

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم  
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد  
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

 

بیا که رونق این کارخانه کم نشود  
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی  

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن  
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

 

ببین در آینه جام نقش بندی غیب  
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

 

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت  
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

 

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند  
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

 

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ  
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۸ حافظ شیرازی:

نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی

دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی

چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی

سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی

دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۹ حافظ شیرازی:

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۰ حافظ شیرازی:

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ی ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

  • بهرام بهرامی حصاری