کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۱ حافظ شیرازی:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۲
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۳
سحرگه ره‌روی در سرزمینی
همی‌گفت این معما با قرینی


که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی

خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی


مروت گرچه نامی بی‌نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی


نمی‌بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی

درون‌ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت‌نشینی


گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی

اگرچه رسم خوبان تندخوییست
چه باشد گر بسازد با غمینی


ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش‌بینی

نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر بدی دیدم به این خاطر که طاقت داشتم!

باختن می خواست، به بردن سماجت داشتم!

جنگ آزادی و عادت همچنان باقی و من

میل آزادی درون حبس عادت داشتم!

گرچه در شطرنج با جادو دغل می کرد حس!

اسب فکرم را به عنوان حمایت داشتم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن مسافر که شبی می آید از ماهم کجاست؟

سوسوی سیاره ی دوری که می خواهم کجاست؟

من فقط سیاره ها را اشتباهی آمدم!

آه آن پایان خوب خواب کوتاهم کجاست؟

شازده روباه خود را کرد اهلی و هنوز

من نمی دانم در این قصه، که روباهم کجاست!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرغ آزاد آنکه دام و دانه را از یاد برد!

رفت با بی خانمان ها، خانه را از یاد برد!

خوش به حال قو! که تا وقت جهانگردی رسید

قلعه امن حریم لانه را از یاد برد!

جای دنبال مقصر گشتن و طوطی گری

زد به قلب شادی و دیوانه را ازیاد برد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اگر در دست تو سنگ است و من، مغلوب، بر دارم!

نکن باور نگاهت را! که من مصلوب بر دارم!

اساس قدرت داروغه توجیه است و می دانم

که من بر چوب بستی ظالم و معیوب بر دارم!

همیشه آخر قصه به نفع قهرمانان است!

محال است این که چشم از انتهای خوب بردارم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هم ماندنم سخت است و هم، سختی از اینجا رفتن است!

اینجاست بدبختی! و بدبختی از اینجا رفتن است!

اینجا همه دنبال خوشبختی در اینجایند و من

می بینم از چشم تو، خوشبختی از اینجا رفتن است!

صحبت سر این نیست که مانند ترسو کار ما

یا این که مثل پهلوان تختی از اینجا رفتن است!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آمد کنار، آن مترسک شب به سادگی!

با ساقه ها سرود: فراسوی زندگی!

در انتظار مردن خویش است مزرعه!

این است عاقبت تلخ بی ارادگی!

هر ساقه با امید رهایی از ظلمت قفس

تن داد بی که بداند به اعماق بردگی!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من به برخوردی خیابانی به آن یارم خوشم!

من همین را دارم و با آنچه که دارم خوشم!

موسقی برد و در آن عالم سرکارم گذاشت!

دوستش دارم! و از این که سر کارم! خوشم.

یک حواس آهنی می خواست شرط زندگی!

مال آدم آهنی ها! من به این تارم خوشم.

  • بهرام بهرامی حصاری