خشک گوید باغبان را کای فتی!
مر مرا چه میبری سر بی خطا؟
❉
باغبان گوید خمش ای زشتخو!
بس نباشد خشکی تو جرم تو؟
❉
خشک گوید راستم من کژ نیم!
تو چرا بیجرم میبری پیم؟
❉
باغبان گوید اگر مسعوده ای!
کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
خشک گوید باغبان را کای فتی!
مر مرا چه میبری سر بی خطا؟
❉
باغبان گوید خمش ای زشتخو!
بس نباشد خشکی تو جرم تو؟
❉
خشک گوید راستم من کژ نیم!
تو چرا بیجرم میبری پیم؟
❉
باغبان گوید اگر مسعوده ای!
کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
خاطرات
باز در چهرهٔ خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
♥️
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسهٔ هستی سوزت
♥️♥️♥️
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
♥️
یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق
که ز چشمت به دل من تابید
♥️♥️♥️
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
♥️
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
♥️♥️♥️
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانهٔ عشق
♥️
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق
♥️♥️♥️
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت
♥️
یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
♥️♥️♥️
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
♥️
نگهی گمشده در پردهٔ اشک
حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد
♥️♥️♥️
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
♥️
ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق
آخر آتش فکند بر جانت
رمیده:
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
☂
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
☂
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
☂
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
☂
دل من ، ای دل دیوانهٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
در گلستانه
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهٔی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
شعر «اشک زهره» اثر فریدون مشیری، به عنوان یک تراژدی عمیق، به موضوع پا گذاشتن بشر بر روی ماه و تبعات آن میپردازد. در این شعر، شاعر با زبانی غمانگیز و تأثیرگذار، مرگ ماه را به عنوان نمادی از از دست دادن زیبایی و نور در زندگی انسانها معرفی میکند. مشیری با استفاده از تصاویری چون «مرگ ماه» و «چشم و چراغ عالم هستی»، احساسات عمیق سوگواری و ناامیدی را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی، در عین حال که دستاوردهایی بزرگ به شمار میروند، میتوانند به قیمت از دست دادن زیباییهای طبیعی و معنوی تمام شوند. این شعر، به ما یادآوری میکند که در جستجوی علم و پیشرفت، ممکن است ارزشهای انسانی و زیباییهای جهان را نادیده بگیریم. در ادامه، با هم به خواندن این شعر تأثیرگذار میپردازیم که در آن، صدای دلتنگی و یادآوری عشق به ماه و زیباییهای از دست رفته به وضوح شنیده میشود.
اشک زهره :
با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت!
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت!
✔✔
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت!
✔✔
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت!
✔✔
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت!
✔✔
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانه افراسیاب رفت!
✔✔
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت!
✔✔
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
شعر «از خدا صدا نمی رسد» اثر فریدون مشیری، یکی از عمیقترین و تأثیرگذارترین آثار اوست که در آن، شاعر با نگاهی دردناک به وضعیت بشر و زمین، به ستارهها و آسمان فراخوان میدهد. در این شعر، مشیری با زبانی پر از احساس و تصویرسازیهای زیبا، به ظلمت و تباهی حاکم بر زمین اشاره میکند و در عین حال، ناامیدی و غم عمیق انسانها را به تصویر میکشد. او با استفاده از نماد ستاره، به ما یادآوری میکند که در میان زیباییهای آسمان، واقعیتهای تلخ زندگی بشر وجود دارد که نیاز به توجه و همدلی دارد. این شعر، ترکیبی از عشق، درد و آرزوهای ناپیداست و خواننده را به تفکر درباره وضعیت انسانی و اجتماعی وامیدارد. در ادامه، با هم به خواندن این شعر میپردازیم که به وضوح صدای ناله و فریاد انسان معاصر را در دل خود دارد.
ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله ی من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگربه آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست!
ای ستاره ای که پیش دیده ی منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه توست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است!
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است!
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگراز زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که می شکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بسترعروس ماه بود
پینه های داغ های کهنه است!
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس!
بیش از این مپرس!
ای ستاره ای ستاره ی غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه ی شبانه ام
بر گلو شکسته میشود.
تپش سایه دوست
تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی،
شب درون آستین هامان.
می گذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
کوله بار از انعکاس شهر های دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.
زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا میشد.
پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت.
بر فراز آبگیری خود بخود سرها خم شد:
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست.
فریدون مشیری، شاعر توانا و حساس معاصر، در شعر «صبح پژمرده» با نگاهی عمیق به تضادهای زندگی و طبیعت، احساسات انسانی را به تصویر میکشد. این شعر با توصیف صبحی غمانگیز و ابرهای انبوه، حس انتظار و امید را در دل خواننده برمیانگیزد. مشیری با استفاده از تصاویری چون «خندهی روشنیهای خورشید» و «عطر خاطر نو از بهاران»، به زیبایی در تلاش است تا به ما یادآوری کند که در پس هر غم و تاریکی، امیدی به روشنایی وجود دارد. این اثر، نه تنها به بیان احساسات عمیق انسانی میپردازد، بلکه ما را به تفکر درباره چرخههای زندگی و تغییرات طبیعی دعوت میکند. در ادامه، با هم به خواندن این شعر زیبا و تأثیرگذار میپردازیم که در آن، همواره نغمهای از امید و شوق به زندگی جاری است.
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خندهی روشنیهای خورشید
در دل تبرگیهای فسرده
ساز افسانهپرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان، ناله سر داده غمناک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمیگیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کورسو میزند شبچراغی
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
میبرد باد تا سینهی دشت
عطر خاطر نو از بهاران
میکشد کوه بر شانهی خویش
بار افسانهی روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشمانتظار بهار است
دیرگاهیست کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آیینه زنگار بسته
عنکبوتیست کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار بسته
صبح پژمردهتر از غروب است
تا بشویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
بادهام گر نه داروی خواب است
با دلم خندهی جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
تا نبض خیس صبح
آه، در ایثار سطح ها چه شکوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیرهنش بود.
از علف خشک آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فکر، جوان بود.
حنجره اش از صفاف آبی شط ها
پر شده بود.
یک نفر آمد کتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها گشید.
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر.
از کلماتی که زندگی شان ، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد.
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.
سهراب سپهری