s شعر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۰۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 99

کس نبیند بخیل فاضل را

که نه در عیب گفتنش کوشد

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش ۱۰۰
تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس

بر رسولان پیام باشد و بس


و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید

بها مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.

خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.

 

زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار

من که شک دارم به این پاییز،  این پاییز نیست.

 

خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه

خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.

 

او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست

لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر

لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد

 

در مرض موت با اجازه دستور

خادم او جوجه ها به محضر او برد

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۱۵۳ - غوغا میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی


ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی


  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
 
گفتا که: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
 
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
 
  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم

فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان


هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان


گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان


  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

♥️♥️♥️
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد

♥️♥️♥️
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

♥️♥️♥️

  • بهرام بهرامی حصاری