کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به باغ هم‌سفران          
صدا کن مرا.          
صدای تو خوب است.          
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است          
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
         
در ابعاد این عصر خاموش          
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.          
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
         
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.          
و خاصیت عشق این است.          
کسی نیست،          
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت          
میان دو دیدار قسمت کنیم.
         
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.          
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
         
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض          
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
         
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.          
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
         
مرا گرم کن          
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد          
و باران تندی گرفت          
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،          
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
         
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند          
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.          
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.          
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.          

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.          
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.          
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.          
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
         
و آن وقت          
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.          
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
         
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.          
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
         
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.          
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.          
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
         
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.          
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،          
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.           

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فریدون مشیری، شاعر بزرگ و نامدار معاصر ایران، با آثارش به زیبایی و عمق احساسات انسانی پرداخته است. شعر «ناقوس نیلوفر» یکی از نمونه‌های بارز این احساسات است که در آن، با زبانی شاعرانه و تصویری، مرگ یک کودک را به تصویر می‌کشد و در عین حال، زیبایی‌های زندگی و طبیعت را به هم می‌آمیزد. در این شعر، مشیری با بهره‌گیری از نمادهایی چون نیلوفر، رنگین‌کمان و گنجشکان، به ما یادآوری می‌کند که زندگی و مرگ، هر دو بخشی از چرخه‌ای بزرگ‌تر هستند و احساسات عمیق ما را در مواجهه با این دو واقعیت به چالش می‌کشند. در ادامه، با هم به تماشای این شعر زیبا می‌نشینیم که به طرز شگفت‌انگیزی در دل ما طنین‌انداز می‌شود.

برای کودکی که نماند
و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.

ناقوس نیلوفر : 
کودک زیبای زرین موی صبح
شیر مینوشد ز پستان سحر!
تا نگین ماه را آرد به چنگ
می کشد از سینه ی گهواره سر!

✿✿
شعله ی رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است!
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است!

✿✿
باغ را غوغای گنجشکان مست
نرم نرمک بر می انگیزد ز خواب!
تاک مست از باده ی باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب!

✿✿
کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت!
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من لخته ای خون روی تشت!

✿✿
باد عطر غم پراکند و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پر گرفت!
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت!

✿✿
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد!
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد!

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از سبز به سبز          
من در این تاریکی          
فکر یک بره روشن هستم          
که بیاید علف خستگی‌ام را بچرد.

         
من در این تاریکی          
امتداد تر بازوهایم را          
زیر بارانی می‌بینم          
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.

         
من در این تاریکی          
درگشودم به چمن‌های قدیم،          
به طلایی‌هایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.

 
من در این تاریکی          
ریشه‌ها را دیدم          
و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم.
          
سهراب سپهری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مقدمه‌ای بر شعر "تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!" از فریدون مشیری:

در دنیای شعر و ادبیات فارسی، عشق همواره یکی از عمیق‌ترین و پیچیده‌ترین موضوعاتی بوده است که شاعران بزرگ ما به آن پرداخته‌اند. فریدون مشیری، از شاعران برجسته معاصر ایران، با توانمندی ویژه‌ای در بیان احساسات انسانی و درک ژرفی از رابطهٔ انسان و عشق، آثار بی‌نظیری خلق کرده است. یکی از اشعار معروف و دل‌نشین او، "تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!"، نمونه‌ای است از دنیای پر شور و غم‌انگیز عشق که در عین پیچیدگی‌های عاطفی و رنج‌های همراه با آن، زیبایی‌های خاص خود را نیز دارد.

در این شعر، مشیری با زبان ساده و در عین حال عمیق، دوگانگی‌های عشق را به تصویر می‌کشد؛ عشقی که در عین شیرینی و سرمستی، می‌تواند درد و رنج به همراه داشته باشد. شاعر در برابر این احساسات پیچیده، نمی‌تواند از این "زهر شیرین" دست بکشد، چرا که می‌داند حتی در جدایی و درد، در اعماق دل، عشقی راستین و جاودانی وجود دارد که هیچ چیزی نمی‌تواند آن را از بین ببرد.

این اشعار بیانگر جاذبه‌ها و دردهای عاشقانه است که در دل هر انسان جستجوگر معنای زندگی وجود دارد و به همین دلیل، هر بار که این اشعار خوانده می‌شوند، نوای خاص خود را در دل مخاطب به جا می‌گذارند.

تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر  هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرنت نخوانم!
 ♥️♥️

تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!

تو شیرینی، که شور هستی از توست!

شراب جان خورشیدی که جان را

نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
 ♥️♥️

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی!
 ♥️♥️

بسی گفتند: دل از عشق برگیر،

که نیرنگ است و افسون است و جادوست!

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که این زهر است، اما... نوشداروست!
 ♥️♥️

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه ی درد

غمی شیرین دلم را می نوازد
 ♥️♥️

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سراید

تو را دارم که مرگم زندگانی است
اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فریدون مشیری، شاعر بزرگ و تأثیرگذار معاصر، در شعر «صدف سینه من» با زبانی عاطفی و تصویری، به عمیق‌ترین احساسات انسانی و یادآوری عشق می‌پردازد. این شعر، تجلی‌گاه احساسات تلخ و شیرین، یادآوری لحظات عاشقانه و غم‌انگیز است که در آن، شاعر از خاطرات شب‌های بارانی و بوسه‌های عاشقانه سخن می‌گوید. مشیری با استفاده از نمادهایی چون «صدف» و «گهر عشق»، به ما یادآوری می‌کند که عشق، همچون گوهری ارزشمند، در دل انسان‌ها پرورش می‌یابد و در عین حال، درد و رنج‌های ناشی از فقدان آن را نیز به تصویر می‌کشد. این شعر، با ترکیب زیبایی از احساسات و تصاویری زنده، ما را به تفکر درباره عشق و تنهایی دعوت می‌کند و در ادامه، با هم به خواندن این اثر تأثیرگذار می‌پردازیم که در آن، صدای دل‌تنگی و اشتیاق به زندگی به وضوح شنیده می‌شود.

صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کرده‌ست.

✔✔

همه ویرانی و ویرانی،
 همه خاموشی و خاموشی،
سایه افکنده به روزنها:
پیچک خشک فراموشی!

✔✔

روزگاری‌ست درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیده‌ست
روزگاری‌ست که آن فرزند
حال این دایه نپرسیده‌ست

 ✔✔
من و آن تلخی و شیرینی
من و ‌آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزن‌ها

✔✔

یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
 که تو یک سینه صفا بودی

✔✔

رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا -خندان -
به یکی بوسه روا کردی

✔✔

باد، هنگامه کنان برخاست
شمع، لبخند زنان بنشست
رعد، در خنده‌ی ما گم شد
برق، در سینه شب بشکست

✔✔

نفس تشنه‌ی تبدارم
به نفس‌های تو می‌آویخت
خود طبعم به نهان می‌سوخت
عطر شعرم به فضا می‌ریخت

✔✔

چشم بر چشم تو می‌بستم
دست بر دست تو می‌سودم
به تمنای تو می‌مردم
به تماشای تو خوش بودم

 ✔✔
چشم بر چشم تو می‌بستم
شور و شوقم به سراپا بود
 دست بر دست تو می‌رفتم
هرکجا عشق تو می‌فرمود!

 ✔✔
از لب گرم تو می‌چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو می‌دیدم
سحر روشن فردا را

 ✔✔
سحر روشن فردا کو؟
گل صد برگ تمنا کو؟
 اشک و لبخند و تماشا کو؟
آنهمه قول و غزل‌ها کو؟

✔✔

باز امشب شب بارانی‌ست
از هوا سیل بلا ریزد
 بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد!

✔✔

من و این‌همه آتش هستی‌سوز
 تا جهان باقی و جان باقی‌ست
بی‌تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی‌ست!

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر «گرگ» اثر فریدون مشیری، با نگاهی عمیق و فلسفی به طبیعت انسانی و جنبه‌های تاریک آن می‌پردازد. در این شعر، شاعر با استفاده از نماد «گرگ»، به درون‌مایه‌های خفته در نهاد بشر اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه این جنبه‌های حیوانی و غریزی می‌توانند بر رفتار و اخلاق انسان تأثیر بگذارند. مشیری با زبانی ساده اما پرمحتوا، به ما یادآوری می‌کند که اگر انسان‌ها نتوانند با این گرگ درون خود مقابله کنند، به تدریج به موجوداتی خشن و بی‌رحم تبدیل می‌شوند. این شعر، نه تنها به چالش‌های درونی انسان‌ها می‌پردازد، بلکه به روابط اجتماعی و رفتارهای انسانی نیز اشاره دارد و نشان می‌دهد که چگونه ستمکاران و قدرت‌مداران می‌توانند با همدستی یکدیگر، جوامع را تحت تأثیر قرار دهند. در ادامه، با هم به خواندن این شعر تأثیرگذار می‌پردازیم که در آن، صدای نداهای انسانی و انتقادات اجتماعی به وضوح شنیده می‌شود.

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟

شعرهای فریدون مشیری

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فریدون مشیری به وزن و قافیه در سرودن شعر نویی پایبند بود، که این خصوصیت شعرهای او را آهنگین می‌ساخت. اشعار فریدون مشیری، از جمله شعر معروف او (کوچه و اشکی بر گذرگاه تاریخ) و اشعار غمگین او، به همه ی شعر دوستان فارسی پیشنهاد می‌شود.

شعرهای فریدون مشیری احساسی و عاشقانه بوده و مثل بسیاری از شاعران، در نگارش شعرهای عاشقانه مهارت داشته است. او به عنوان یکی از الگوهای شعر سایر شاعران معاصر، از جمله شاعران همچون شمس لنگرودی، شناخته می‌شود. با این حال، تمرکز بر شعرهای عاشقانه او، او را از نوشتن شعرهایی با مضامین اجتماعی، مانند شعرهایی درباره فقر، باز نداشته است.

آخر ای دوست، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟

سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده‌های تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟

آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد”فریدون” مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری

من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.

 *

بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت

می روم پیدا کنم راه تماس دیگری

 *

می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود

غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟

 *

عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را

تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری 

 *

باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان

فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.

 *

عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!

از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.

 *

کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم

من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری

 *

شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!

خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!

 *

ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!

هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.

 *

رفتن و برگشتن  ابر بدون بار چیست؟

جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.

*

(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)

زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!

 *

(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)

آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!

 

گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم

اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.

 

شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود

جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.

گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.

 *

مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام

حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.

 *

با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را

گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش

 *

مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی

گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.

 *

زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام

یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش

 *

شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس

دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.

 *

بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند

چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیدا نخواهد شد برای رفتن ات راهی رفیق!

وقتی رهایی را تو از، صیاد می خواهی رفیق!

 *

ضد تبر بودن حمایت از درخت و باغ نیست

باید علف ها را در آری از زمین گاهی رفیق!

 *

باشد دگردیسی چراغ راه و مهتابت شود

پروانه ها فمیده اند، که چیست آگاهی رفیق!

 *

رنگین کمان از انعکاس یک فداکاری شکفت

قبل از تولد مرده بود از فرط خودخواهی رفیق!

 *

در  دام های خیرخواهی صیادان نرو

هر جا نهنگی تیز دندان گشته با ماهی رفیق!

 *

باید نباشی که ببینی زندگی در مرگ بود

یا مرگ و آزادی و یا زندان گمراهی رفیق!

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری