کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد

✔✔

یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی

همراه خود آواره روی صندلی دارد

✔✔

با ریزش فکر و خیالاتت درون خود

حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد

✔✔

آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را

نمرود من با خویش وحی منزلی دارد

✔✔

یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب

دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد

✔✔

کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد

دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد

✔✔

از درس جبر زندگانی نمره می گیرد

شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد.

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر «اگر ماه بودم» اثر فریدون مشیری، یکی از نمونه‌های زیبا و عمیق از احساسات عاشقانه و آرزوهای انسانی است که شاعر با زبانی ساده و در عین حال تأثیرگذار به تصویر می‌کشد. در این شعر، مشیری با استفاده از نمادهایی چون «ماه» و «سنگ»، به تمایلات و آرزوهای عمیق عاشقانه خود اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که حتی در صورت تبدیل به اجسام بی‌جان، عشق و اشتیاق به معشوق در وجود او زنده خواهد ماند. این شعر، با تصاویری پر از احساس و زیبایی، نه تنها عمق عشق و دلتنگی را به تصویر می‌کشد، بلکه به ما یادآوری می‌کند که عشق واقعی، فراتر از محدودیت‌ها و موانع است. در ادامه، با هم به خواندن این شعر دل‌انگیز می‌پردازیم که در آن، صدای قلب عاشق و آرزوهایش به وضوح شنیده می‌شود.

اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

محمد علی بهمنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شب‌بو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم

 

مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم

 

شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

 

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

 

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق است
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم

 

“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

علیرضا بدیع

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی


بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران


در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

 

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

 بر دکان طوطی نگهبانی نمود


گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان


جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت


از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش


دید پر روغن دکان و جامه چرب

 بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب


روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

 

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ


دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان


هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

 

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار


می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت


جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت


آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان


کز چه ای کل با کلان آمیختی

تو مگر از شیشه روغن ریختی


از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را


کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
 

تفسیر:

شعر مورد نظر از مثنوی معنوی مولانا جلال‌الدین رومی به مسأله قیاس و تعمیم نادرست مسائل جزئی به کلیات می‌پردازد. در این شعر، داستانی از بقال و طوطی او بیان می‌شود که به‌طور نمادین نکات عمیقی را درباره درک و فهم انسان‌ها از مسائل مختلف مطرح می‌کند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفت استاد احولی را کاندر آ

زو برون آر از وثاق آن شیشه را


گفت احول زان دو شیشه من کدام

پیش تو آرم بکن شرح تمام


گفت استاد آن دو شیشه نیست رو

احولی بگذار و افزون‌بین مشو


گفت ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا زان دو یک را در شکن


چون یک بشکست هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم


شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را دیگر نبود


خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند


چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

کی شناسد ظالم از مظلوم زار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روستایی گاو در آخر ببست

 شیر گاوش خورد و بر جایش نشست


روستایی شد در آخر سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو


دست می‌مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر


گفت شیر از روشنی افزون شدی

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی


این چنین گستاخ زان می‌خاردم

کو درین شب گاو می‌پنداردم
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

این شعر درمورد افرادی است که کار بد و ناپسند بخصوص تجاوز به حریم و اموال دیگران می کنند و می خواهند با اعتقاد به جبر کار خود را توجیه کنند و بگویند که هر کاری که بنده می کند در اصل خدا می کند و نباید کارهای زشتی مثل دزدی و تجاوز به اموال مردم مواخذه شود. مولانا با این داستان این نوع اعتقاد را باطل می کند.

آن یکی می‌رفت بالای درخت

می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت!


صاحب باغ آمد و گفت: ای دنی!

از خدا شرمیت کو چه می‌کنی؟


گفت: از باغ خدا بندهٔ خدا

گر خورد خرما که حق کردش عطا!


عامیانه چه ملامت می‌کنی؟

بخل بر خوان خداوند غنی!؟


گفت: ای ایبک بیاور آن رسن!

 تا بگویم من جواب بوالحسن.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود


از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی


دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود


آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد


آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید


آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود


آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست


همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید


از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف


در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خشک گوید باغبان را کای فتی!

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا؟


باغبان گوید خمش ای زشت‌خو!

 بس نباشد خشکی تو جرم تو؟


خشک گوید راستم من کژ نیم!

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم؟


باغبان گوید اگر مسعوده ای!

کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
 

  • بهرام بهرامی حصاری