s غزل معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۶۱ مطلب با موضوع «شعر :: غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بیرون بیا! این روزه داران، ماه می خواهند!
جان ها برای زیستن، تنخواه می خواهند!


آنقدر شیرین است لحن و لهجه ات، حتّی
جن ها ز لب های تو بسم الله می خواهند!


نام تو را در هر دم و هر بازدم بردم
این دو مسافر، خرج بین راه می خواهند!


لطف پرستاران به جای خویش؛ امّا من
بیمارم و بیمارها همراه می خواهند!


الماس اشکم را خریداری نمی بینم
این کوه های نور، نادرشاه می خواهند!


آنقدر مجنونم که در فنّ جنون از من
دیوانه های شهر، راه و چاه می خواهند!
محسن رضوانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم!
این روزها هوای تو افتاده در سرم!

✔✔
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم!

✔✔
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم!

✔✔
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم!

✔✔

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم!

✔✔
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه... هرچه گفته ای از یاد می برم!

✔✔
نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم!

اصغر معاذی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من نقطه ی تلاقی اوهام و حیرتم
سرگشته ام به اهل زمین بی شباهتم

✔✔

از روزگار بعد تو خیری ندیده ام
تنهاترین نشانه ی اثبات قسمتم

✔✔
تفسیر کرده اند مرا گرچه بارها
مضمون گنگ گمشده در صد روایتم

✔✔
خلوت نشین صحبت دیوانگان شهر
دردآشنای رنج هزاران ملامتم

✔✔
مبهوت در میانه ی میدان نشسته ام
بی رغبتی به معرکه ها بوده عادتم

✔✔
سنگ صبور حادثه بعد از تو هیچکس
راهی نبرده سوی زوایای خلوتم

✔✔
میلی به شرح نیست... سکوتم شنیدنی است
بگذار نانوشته بماند حکایتم

محمد صادق سبط الشیخ

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نه سیب نه گندم است بین من و تو

بین من و تو" گم است بین من وتو

این عشق که دیگران از او می گویند

یک سوءتفاهم است بین من و تو

جلیل صفر بیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

افتاده در این راه، سپرهای زیادی

یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

☆☆☆

بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!

بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

☆☆☆

این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است

خورده است بدان خون جگرهای زیادی

☆☆☆

درد است که پرپر شده باشند در این باغ

بر شانه تو شانه به سرهای زیادی

☆☆☆

از یک سفر دور و دراز آمده انگار

این قاصدک آورده خبرهای زیادی

☆☆☆

راهی است پر از شور، که می بینم از این دور

نی های فراوانی و سرهای زیادی

☆☆☆

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی

عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

☆☆☆

بیچاره دل من که در این برزخ تردید

خورده است به اما و اگرهای زیادی

☆☆☆

جز عشق بگو کیست که افروخته باشند

در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک

آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک

✔✔

حال کداممان به گمان تو بهتر است؟

ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک

✔✔

دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی

وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟

✔✔

از دیده خون چگونه نبارند بر زمین

آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟

✔✔

این باغ را که با گل ما رونقی گرفت

گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک

✔✔

از من اگر نشانی سرراست خواستی

دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک

✔✔

از دست رفت جان عزیزم به جان تو

گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک

وحید عیدگاه

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است

گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن

چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب

از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب

✔✔

بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم

از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...

✔✔

دستی که ساحلم نشده بند را برید

تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب

✔✔

تا نسل های بعد خبردار می شوند

از درد من که می کشدش تا ابد غروب

✔✔

از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید

دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...

✔✔

دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...

دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...

الهام ملک محمدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دمی بر دار از گنجه ژلوفن های بی خود را

بریز از ذهن خود بیرون مسکن های بی خود را

عوض کن وضع این سلول تاریک دلم را یا

بگیر از پوستین جسم من ،ژن های بی خود را

زبان من نمی چرخد بگویم دوستت دارم

خدا لعنت کند اینگونه من من های بی خود را

تویی که معبد متروکه ای از عشق می سازی

بران از این پرستشگاه ؛ کاهن های بی خود را

مرا که بت پرست چشم تو هستم نگاهم دار

بران از دور این خمخانه مومن های بی خود را

هدر دادست عمرم را شبیه ساعتی ، چشمت

مکن اینرو و آن رو شیشه ی شن های بی خود را

مزن طعنه به ریشم رنگ و روی شاد یک عده

حسابی سرخوش و بی عار هم سن های بی خود را

مزن لبخند بر این درد مزمن بیش از این ، بس کن

که ظاهر ساز خواهد کرد باطن های بی خود را

نگاهم می کنی چشمان مستت شوکرانش را

تعارف می کند این غیر ممکن های بی خود را

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد

✔✔

یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی

همراه خود آواره روی صندلی دارد

✔✔

با ریزش فکر و خیالاتت درون خود

حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد

✔✔

آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را

نمرود من با خویش وحی منزلی دارد

✔✔

یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب

دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد

✔✔

کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد

دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد

✔✔

از درس جبر زندگانی نمره می گیرد

شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد.

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری