کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۸۹ مطلب با موضوع «شعر :: شعرهای با موضوع عاشقانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من

**

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

*

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

**

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

*

بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من

**

گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 

کم نامه ی خاموش برایم بفرست

از حرف پرم گوش برایم بفرست

 

دارم خفه می شوم در این تنهایی

لطفا کمی آغوش برایم بفرست

جلیل صفر بیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۱۵۳ - غوغا میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی


ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی


با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی


امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست

این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی


ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی


ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

شعرهای محمد حسین شهریار

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

♥️♥️♥️
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد

♥️♥️♥️
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد

♥️♥️♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست

 

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

حسین منزوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟

گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران
من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟

موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی
با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟

زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود
ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟

پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟

سجاد سامانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شرمنده بودم

☆☂♥️
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

☆☂♥️


یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

☆☂♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر شب برای من دو سه ـ رویا می آوری!

خورشیدی و ستاره بـــــه دنیا می آوری!

با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا

مثل گذشته، حال مرا جا می آوری!

تنها معلّمی تو که از این همه کتاب

زنگ حساب دفتــر انشا می آوری!

در آیه ی نخست اشارات هر شبت

«والّیل» را به خاطر لیلا می آوری!

گاهی مرا کــــــه در دل تو جـــا نداشتم

می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!

با این که با اشاره به خشکیدن درخت

در بین وعده های خود «امّا» می آوری!

من کـودکانه منتظر سیب هستم و

هر شب دلم خوش است که فردا می آوری!

اشعار غلامرضا طریقی

  • بهرام بهرامی حصاری