مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!
سعید بیابانکی
مستی به شکستن سبویی بند است
هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!
سعید بیابانکی
دمی بر دار از گنجه ژلوفن های بی خود را
بریز از ذهن خود بیرون مسکن های بی خود را
✔
عوض کن وضع این سلول تاریک دلم را یا
بگیر از پوستین جسم من ،ژن های بی خود را
✔
زبان من نمی چرخد بگویم دوستت دارم
خدا لعنت کند اینگونه من من های بی خود را
✔
تویی که معبد متروکه ای از عشق می سازی
بران از این پرستشگاه ؛ کاهن های بی خود را
✔
مرا که بت پرست چشم تو هستم نگاهم دار
بران از دور این خمخانه مومن های بی خود را
✔
هدر دادست عمرم را شبیه ساعتی ، چشمت
مکن اینرو و آن رو شیشه ی شن های بی خود را
✔
مزن طعنه به ریشم رنگ و روی شاد یک عده
حسابی سرخوش و بی عار هم سن های بی خود را
✔
مزن لبخند بر این درد مزمن بیش از این ، بس کن
که ظاهر ساز خواهد کرد باطن های بی خود را
✔
نگاهم می کنی چشمان مستت شوکرانش را
تعارف می کند این غیر ممکن های بی خود را
سید مهدی نژادهاشمی
هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد
اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد
✔✔
یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی
همراه خود آواره روی صندلی دارد
✔✔
با ریزش فکر و خیالاتت درون خود
حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد
✔✔
آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را
نمرود من با خویش وحی منزلی دارد
✔✔
یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب
دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد
✔✔
کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد
دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد
✔✔
از درس جبر زندگانی نمره می گیرد
شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد.
سید مهدی نژادهاشمی
خاطرات
باز در چهرهٔ خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
♥️
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسهٔ هستی سوزت
♥️♥️♥️
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
♥️
یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق
که ز چشمت به دل من تابید
♥️♥️♥️
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
♥️
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
♥️♥️♥️
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانهٔ عشق
♥️
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق
♥️♥️♥️
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت
♥️
یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
♥️♥️♥️
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
♥️
نگهی گمشده در پردهٔ اشک
حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد
♥️♥️♥️
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
♥️
ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق
آخر آتش فکند بر جانت
غزلی با مطلع «قهر مکن ای فرشته روی دلارا» با نام اصلی «آشتی» از فریدون مشیری، تجلیگاه عواطف عمیق و احساسات عاشقانهای است که شاعر با زیبایی و ظرافت به تصویر میکشد. در این شعر، مشیری با نگاهی عاشقانه و دلتنگی، به قهر و بیوفایی معشوق اشاره میکند و در عین حال، امید به بازگشت و آشتی را در دل خود زنده نگه میدارد. او با استفاده از تصاویری چون «بنفشه موی فریبا» و «گل رعنا»، احساساتی چون عشق، خشم و زیبایی را در هم میآمیزد و به ما یادآوری میکند که عشق، همواره همراه با چالشها و تلخیهاست. این شعر، نه تنها نمایانگر زیباییهای عشق است، بلکه به عمق درد و انتظار عاشق نیز پرداخته و خواننده را به تفکر درباره روابط انسانی و پیچیدگیهای آن دعوت میکند. در ادامه، با هم به خواندن این شعر زیبا میپردازیم که در آن، نغمهای از عشق و آرزوهای انسانی به وضوح شنیده میشود.
قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
♥️♥️♥️
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
♥️♥️♥️
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما
♥️♥️♥️
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
♥️♥️♥️
ناز ترا میکشم به دیده ی منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
♥️♥️♥️
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
♥️♥️♥️
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
♥️♥️♥️
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
♥️♥️♥️
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
♥️♥️♥️
خنده گل را ببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
♥️♥️♥️
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
♥️♥️♥️
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا
♥️♥️♥️
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
♥️♥️♥️
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
♥️♥️♥️
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
♥️♥️♥️
بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
♥️♥️♥️
شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
♥️♥️♥️
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
مقدمهای بر شعر "تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!" از فریدون مشیری:
در دنیای شعر و ادبیات فارسی، عشق همواره یکی از عمیقترین و پیچیدهترین موضوعاتی بوده است که شاعران بزرگ ما به آن پرداختهاند. فریدون مشیری، از شاعران برجسته معاصر ایران، با توانمندی ویژهای در بیان احساسات انسانی و درک ژرفی از رابطهٔ انسان و عشق، آثار بینظیری خلق کرده است. یکی از اشعار معروف و دلنشین او، "تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!"، نمونهای است از دنیای پر شور و غمانگیز عشق که در عین پیچیدگیهای عاطفی و رنجهای همراه با آن، زیباییهای خاص خود را نیز دارد.
در این شعر، مشیری با زبان ساده و در عین حال عمیق، دوگانگیهای عشق را به تصویر میکشد؛ عشقی که در عین شیرینی و سرمستی، میتواند درد و رنج به همراه داشته باشد. شاعر در برابر این احساسات پیچیده، نمیتواند از این "زهر شیرین" دست بکشد، چرا که میداند حتی در جدایی و درد، در اعماق دل، عشقی راستین و جاودانی وجود دارد که هیچ چیزی نمیتواند آن را از بین ببرد.
این اشعار بیانگر جاذبهها و دردهای عاشقانه است که در دل هر انسان جستجوگر معنای زندگی وجود دارد و به همین دلیل، هر بار که این اشعار خوانده میشوند، نوای خاص خود را در دل مخاطب به جا میگذارند.
تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرنت نخوانم!
♥️✔♥️
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!
تو شیرینی، که شور هستی از توست!
شراب جان خورشیدی که جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
♥️✔♥️
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانی ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی!
♥️✔♥️
بسی گفتند: دل از عشق برگیر،
که نیرنگ است و افسون است و جادوست!
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است، اما... نوشداروست!
♥️✔♥️
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
♥️✔♥️
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سراید
تو را دارم که مرگم زندگانی است
اشعار فریدون مشیری
فریدون مشیری، شاعر بزرگ و تأثیرگذار معاصر، در شعر «صدف سینه من» با زبانی عاطفی و تصویری، به عمیقترین احساسات انسانی و یادآوری عشق میپردازد. این شعر، تجلیگاه احساسات تلخ و شیرین، یادآوری لحظات عاشقانه و غمانگیز است که در آن، شاعر از خاطرات شبهای بارانی و بوسههای عاشقانه سخن میگوید. مشیری با استفاده از نمادهایی چون «صدف» و «گهر عشق»، به ما یادآوری میکند که عشق، همچون گوهری ارزشمند، در دل انسانها پرورش مییابد و در عین حال، درد و رنجهای ناشی از فقدان آن را نیز به تصویر میکشد. این شعر، با ترکیب زیبایی از احساسات و تصاویری زنده، ما را به تفکر درباره عشق و تنهایی دعوت میکند و در ادامه، با هم به خواندن این اثر تأثیرگذار میپردازیم که در آن، صدای دلتنگی و اشتیاق به زندگی به وضوح شنیده میشود.
صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردهست.
✔✔
همه ویرانی و ویرانی،
همه خاموشی و خاموشی،
سایه افکنده به روزنها:
پیچک خشک فراموشی!
✔✔
روزگاریست درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدهست
روزگاریست که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدهست
✔✔
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
✔✔
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
✔✔
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا -خندان -
به یکی بوسه روا کردی
✔✔
باد، هنگامه کنان برخاست
شمع، لبخند زنان بنشست
رعد، در خندهی ما گم شد
برق، در سینه شب بشکست
✔✔
نفس تشنهی تبدارم
به نفسهای تو میآویخت
خود طبعم به نهان میسوخت
عطر شعرم به فضا میریخت
✔✔
چشم بر چشم تو میبستم
دست بر دست تو میسودم
به تمنای تو میمردم
به تماشای تو خوش بودم
✔✔
چشم بر چشم تو میبستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو میرفتم
هرکجا عشق تو میفرمود!
✔✔
از لب گرم تو میچیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
✔✔
سحر روشن فردا کو؟
گل صد برگ تمنا کو؟
اشک و لبخند و تماشا کو؟
آنهمه قول و غزلها کو؟
✔✔
باز امشب شب بارانیست
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد!
✔✔
من و اینهمه آتش هستیسوز
تا جهان باقی و جان باقیست
بیتو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقیست!
فریدون مشیری به وزن و قافیه در سرودن شعر نویی پایبند بود، که این خصوصیت شعرهای او را آهنگین میساخت. اشعار فریدون مشیری، از جمله شعر معروف او (کوچه و اشکی بر گذرگاه تاریخ) و اشعار غمگین او، به همه ی شعر دوستان فارسی پیشنهاد میشود.
شعرهای فریدون مشیری احساسی و عاشقانه بوده و مثل بسیاری از شاعران، در نگارش شعرهای عاشقانه مهارت داشته است. او به عنوان یکی از الگوهای شعر سایر شاعران معاصر، از جمله شاعران همچون شمس لنگرودی، شناخته میشود. با این حال، تمرکز بر شعرهای عاشقانه او، او را از نوشتن شعرهایی با مضامین اجتماعی، مانند شعرهایی درباره فقر، باز نداشته است.
آخر ای دوست، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
❉
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعدههای تو به دادش نرسید
❉
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
❉
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید
❉
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
❉
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
❉
دل پر درد”فریدون” مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری
من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.
*
بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت
می روم پیدا کنم راه تماس دیگری
*
می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود
غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟
*
عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را
تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری
*
باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان
فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.
*
عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!
از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.
*
کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم
من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری
*
شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!
خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!
*
ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!
هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.
*
رفتن و برگشتن ابر بدون بار چیست؟
جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.
*
(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)
زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!
*
(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)
آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!
گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم
اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.
شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود
جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.
بهرام بهرامی
چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.
گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.
*
مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام
حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.
*
با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را
گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش
*
مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی
گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.
*
زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام
یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش
*
شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس
دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.
*
بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند
چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.
بهرام بهرامی