کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۱۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزها از پی هم می گذشتند و هر روز حیواناتی که از طرف چشم خونی وظیفه داشتند که لاشه ها را به گرگ و کفتار و شیر و روباه اطلاع بدهند، در جنگل پرسه می زدند و هر کجا جنازه ی حیوان مرده ای را می دیدند فوراً به چشم خونی یا به شکارچی ها اطلاع می دادند. شکارچی ها هم مست و مسرور به سراغ لاشه ها می رفتند و حسابی از شرمندگی شکم های همیشه خالی شان در می آمدند!

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از گفتگوی آخری که کنار باتلاق اتفاق افتاد، خاکستری دانست که تندر چه نفشه ی شومی در سر دارد. او زود فهمید که تندر قصد دارد که کاری کند که چشم خونی شیر را بکشد و بعد خود تندر چشم خونی را از سرراه بردارد و سلطان جنگل بشود. روباه می دانست که عاقبت شومی در انتظار این جنگل است. این از آستانه ی تحمل روباه هم فراتر بود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فصل هشتم : سپیده دم موعود

وقتی تندر و خالخالی پیش چشم خونی رسیدند دیدند که چشم خونی مقابل درخت مخصوصش ایستاده و مرتباً کله اش را به آن می کوبد. از گوش چروکین پرسیدند که چه کار دارد می کند؟ گوش چروکین هم جواب داد که دارد فکر می کند!گرگ با شنیدن جواب گوش چروکین گفت: که اینطور!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر رو به چشم خونی گفت: تو اول بین حیوونا سخنرانی می کنی و به همه میگی که قصد داری با شیر بر سر ریاست کل جنگل مبارزه کنی. اینطوری پنجه شکسته اول توسط حیوونای جنگل با خبر میشه که تو قصد داری باهاش بجنگی. اما ما فعلاً باهاش وارد مبارزه نمیشیم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خبر سخنرانی و ادعای سلطنت چشم خونی دهان به دهان در جنگل چرخید تا به شیبا رسید. شیبا با شنیدن این همه ادعا و زیاده خواهی چشم خونی داشت از کوره در می رفت. با این حال  خونسردی خودش را حفظ کرد.

توسن پرسید: خب حالا باید چیکار کنیم شیبا؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی شیبا به گله اش رسید توسن را دید که به همراه گلادیا و حنایی و تیزپا و ارغوانی در حال بحث بسیار جدی ای بودند.

توسن می گفت : ما باید گله هامون رو از بقیه جدا کنیم. باید به جای دیگه ای بریم.

گلادیا می گفت: این کار آسونی نیست توسن! ممکنه بچه هامون از گرسنگی و یا خستگی بمیرن!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سه روز گذشت و هیچ کدام از افراد چشم خونی نتوانسته بودند که حتی یک لاشه از حیوانات مرده را پیدا کنند. دوستان شیبا به خوبی نقشه را اجرا کرده بودند. خالخالی در حالیکه به شدت گرسنه بود به سراغ تندر رفت و گفت : پس این لاشه ها کجان؟ چرا هیچکس به ما نمیگه کجا باید بریم لاشه هاشونو بخوریم؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر چهار تای آنها، سراغ نعل آتیشن رفتند. نعل آتیشن و افرادش همگی در کنار رودخانه  نشسته و در حال چرت زدن بودند که صدای خنده های کفتار آنها را هشیار کرد. وقتی نعل آتیشن سرش را بلند کرد چشمش به هیکل چهار حیوان افتاد که بالای یک بلندی که شبیه خاکریزی نزدیک رودخانه بود ایستاده بودند و به آنها خیره بودند. بعد آن چهار حیوان از سراشیبی پایین آمدند و بالای سر نعل آتیشن و بقیه ایستادند. نعل آتشین و بقیه از جایشان تکان نخوردند.

چشم خونی فریاد زد: شماها چه تون شده؟ چرا دنبال لاشه نمی گردین؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل فوراً خودش را به نعل آتشین  رساند. نعل آتشین  و گاوهای همراهش از فرط خستگی و پادرد، روی علف های پرپشتی به پشت دراز کشیده بودند و پاهایشان را در هوا نگه داشته بودند. وقتی نقره نعل به آنها رسید، آنها همچنان در همان حالت باقی ماندند.

نقره نعل گفت: من یه راهی پیدا کردم نعل آتشین . لطفاً بلند شو تا با هم صحبت کنیم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل از ترس جانش به نعل آتشین و گروهش پیوست و با همدیگر به تعقیب لاشخورها می پرداختند و لاشه ها را پیدا می کردند و فوراً لاشخورها را فراری می دادند. گاومیش ها نگهبانی لاشه را می دادند و نقره نعل پیش تندر و خالخالی می رفت و آنها را به محلی که لاشه در آن افتاده بود می برد و آنها هم فوراً به جان لاشه می افتادند و آن را با دندان هایشان تکه پاره می کردند.

ادامه

  • بهرام بهرامی حصاری