فصل هفتم : اوج تاریکی
شیبا احساس خفگی می کرد. حال و روز کسی را داشت که از یک باغ زیبا او را به یک مرداب پر از گند و لجن انداخته باشند. با خودش فکر می کرد آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ خسته و مغموم کنار برکه نشسته بود و به دور دست ها خیره شده بود. توسن آرام آرام به او نزدیک شد.
شیبا گفت: چطور چنین چیزی ممکنه توسن؟
توسن گفت: چشم خونی و نقره نعل با حقه تو رو از سرراهشون برداشتن. چشم خونی می ترسید که تو اونقدر بزرگ بشی که همه ی حیوونای جنگل طرفدار تو بشن.