فصل هفتم : اوج تاریکی
شیبا احساس خفگی می کرد. حال و روز کسی را داشت که از یک باغ زیبا او را به یک مرداب پر از گند و لجن انداخته باشند. با خودش فکر می کرد آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ خسته و مغموم کنار برکه نشسته بود و به دور دست ها خیره شده بود. توسن آرام آرام به او نزدیک شد.
شیبا گفت: چطور چنین چیزی ممکنه توسن؟
توسن گفت: چشم خونی و نقره نعل با حقه تو رو از سرراهشون برداشتن. چشم خونی می ترسید که تو اونقدر بزرگ بشی که همه ی حیوونای جنگل طرفدار تو بشن.
شیبا با ناراحتی گفت: یعنی اگه من نبودم هیچ وقت با گرگ و کفتار صلحی ایجاد نمیشد!
توسن گفت: نه! اگه تو نبودی چشم خونی همه ی گله ها رو تصرف می کرد. تو در زمان درستی ظاهر شدی.
شیبا گفت: پس اشکال کار من چی بود؟
توسن به فکر فرو رفت. به برکه خیره شد و گفت: تو دشمنت رو می شناختی. درست هم می شناختی. ولی یه چیزی رو نمی شناختی شیبا!
شیبا گفت: چیو نمی شناختم توسن؟
توسن نگاهش را از برکه به طرف شیبا برگرداند و گفت: خودی ها احمق رو!
توسن از حالت چهره شیبا این را می خواند که شیبا متوجه منظور او می شود. به همین خاطر ادامه داد: خودی احمق همیشه خطرناکتر از غریبه ی داناست!
حالا شیبا درس بزرگی را یاد گرفته بود. چیزی که تا به حال در موردش فکر نکرده بود را داشت لمس می کرد. ضربه ای که از همنوعانش خورده بود، هرگز نمی توانست از طرف دشمنانش به او وارد شود.
توسن برای دلداری دادن به شیبا گفت: در واقع چیزی به نام دوست نادان وجود نداره! دوست نادان همون دشمنه.
شیبا تیزهوشانه جواب داد: در واقع، حالت درسته این جمله اینه که بگیم دشمن پنهان خطرناک تر از دشمن آشکاره!
توسن گفت: بله شیبا! درست فهمیدی.
شیبا ادامه داد: استفاده ی اشتباه از کلمه دوست نادان باعث میشه که از خطر دشمن پنهان غافل بشیم.
توسن جواب داد: و باعث میشه که حالت های بد ناامیدی رو تجربه کنیم. حالت هایی که دائماً از خودمون می پرسیم چرا؟ چرا باید چنین اتفاقی بیفته. چون اتفاقی که افتاده اصلاً باورمون نمیشه.
- ۰۳/۰۴/۳۱