بعد از گفتگوی آخری که کنار باتلاق اتفاق افتاد، خاکستری دانست که تندر چه نفشه ی شومی در سر دارد. او زود فهمید که تندر قصد دارد که کاری کند که چشم خونی شیر را بکشد و بعد خود تندر چشم خونی را از سرراه بردارد و سلطان جنگل بشود. روباه می دانست که عاقبت شومی در انتظار این جنگل است. این از آستانه ی تحمل روباه هم فراتر بود.
به همین خاطر سراغ شیر رفت. پنجه شکسته گرسنه و ضعیف شده بود. همین که چشمش به روباه افتاد فوراً گفت: کجا بودی خاکستری؟ چرا هیچ کس نمیاد به من جای لاشه ها رو بگه؟
خاکستری دو دل بود. از طرفی می ترسید که به پنجه شکسته واقعیت را بگوید و از طرف تندر برای او خطری ایجاد شود. از آن طرف می دانست که اگر تندر و چشم خونی موفق شوند باز هم خطر او را تهدید خواهد کرد. ولی خطری به مراتب بزرگتر و بدتر.
به همین دلیل عاقلانه دانست که شیر را در جریان بگذارد. اما باید شیر این را بداند که بعد از شنیدن خبر توطئه و خیانت گرگ نباید واکنش تندی نشان بدهد و بی گدار به آب بزند. به همین خاطر، اول از او قول گرفت که آرامشش را حفظ کند. وقتی شیر قول داد که کار عجولانه ای نمی کند، خاکستری ماجرای نقشه ای که تندر برای او کشیده است را به او گفت. پنجه شکسته با شنیدن این خبر عصبانی شد. خاکستری به او یادآوری کرد که نباید تندر بداند که او از نقشه ی او خبر دارد.
به همین دلیل به پنجه شکسته گفت: تو باید وانمود کنی که چیزی نشنیدی!
پنجه شکسته گفت: آخه چطوری خاکستری؟ انتظار داری تو گوشه ی این غار از گرسنگی بمیرم؟
خاکستری گفت: من نمیذارم از گرسنگی بمیری. خودم برات غذا میارم.
پنجه شکسته پرسید: آخرش که چی؟ باید همین الان برم تندر رو بکشم!
خاکستری گفت: مگه قول ندادی آرامشت رو حفظ کنی؟ از این ها گذشته تو مگه قدرت کافی داری که با تندر در بیفتی؟ اون که تنها نیست. خالخالی هم با اونه. چشم خونی هم با تندره!
پنجه شکسته با شنیدن این حرف ناامید و افسرده شد.
پرسید: پس میگی چیکار کنم خاکستری؟
خاکستری گفت: فقط یه راه داریم!
پنجه شکسته پرسید: چه راهی؟
خاکستری جواب داد: کمک کنیم شیبا برنده بشه!
- ۰۳/۰۴/۳۱