کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۱۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بالاخره بعد از دو روز گشتن، خاکستری  را در حال گفتگو با زرافه ی پیر پیدا کردند. صبر کردند که خاکستری از زرافه فاصله بگیرد. بعد از اینکه این اتفاق افتاد؛ دوان دوان خودشان را به خاکستری رساندند و از او خواستند صبر کند. خاکستری ایستاد و پرسید: بازم تو پیدات شد گورخر؟  شما دو تا گورخر با من چیکار دارین؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فصل ششم : تاریکی قبل از سپیده دم

خاکستری به همراه نقره نعل و کاکوتی، به طرف محل ملاقات روسای گله های گیاهخوار جنگل پیش رفتند. نقره نعل، خاکستری و کاکوتی را در همان جای دره مانند سر سبزی که رئیس گله ی خودش را ملاقات کرده بود تنها گذاشت تا برود و روسای جنگل را پیش آنها بیاورد. بعد از یک ساعت نقره نعل  به همراه رئیس سه گله برگشت.

چشم خونی گفت: خیله خب، پس تو روباهی هستی که قراره پیغام ما رو به شیر برسونه؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی گرگ پیغام روسای گله ها را شنید، از خاکستری پرسید : می دونی چه پیشنهادی دارن؟

خاکستری گفت: قرار نبود من بدونم. ولی خوشبختانه از زیر دهن گورخر دهن لق در رفت و بهم گفت.

گرگ گفت: خب؟ اون چیه که میخوان پیشنهاد بدن تا جلوی جنگ و خونریزی گرفته بشه؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خاکستری به راه افتاد تا پیغام گرگ را به روسای جنگل برساند. بعد از چند ساعت پیاده روی در جنگل به گورخر رسید. نقره نعل  داشت با کاکوتی برای دیدن رئیس گاومیش ها می رفت. گویا رئیس گاومیش ها او را صدا زده بود تا در مورد برگشتن روباه از او سوال بپرسد. همین که چشم نقره نعل  به خاکستری افتاد خوشحال شد و فوراً به سمت او رفت.

گفت: بیا بریم یه جای خلوت و دنج صحبت کنیم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خاکستری در گوشه ای از جنگل ایستاده و منتظر دیدن نقره نعل  بود. همین که روسای جنگل به گله هایشان رفتند نقره نعل  فوراً به سمت خاکستری راه افتاد. خاکستری با دیدن نقره نعل  گفت: تو باید قبل از ملاقات روسای جنگل با شکارچی ها، با گرگ صحبت کنی. باید از قبل هماهنگ باشین که چه طوری جلسه رو به نفع تو تموم کنین.

نقره نعل  به علامت تایید سر تکان داد و گفت: وقت خیلی کمه. فوراً باید با گرگ صحبت کنم.

آنها به راه افتاند. بعد از یکساعت نقره نعل  در جایی از جنگل که به نظر جای خطرناکی می آمد مخفی شد. خاکستری به سمت گرگ رفت که اطلاع بدهد که گورخر منتظر دیدار اوست. بعد از نیم ساعت خاکستری با گرگ برگشتند و نقره نعل  را پیدا کردند.

ادامه

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل  که با دیدن گرگ به شدت می ترسید؛ دائماً در دلش ترس و وحشت داشت که مبادا گرگ به او حمله کند و کارش را تمام کند. اگرچه این بعید به نظر می آمد چون شواهد نشان می داد که گرگ دنبال رسیدن به خواسته های بزرگتری مثل رفع خطر شیباست.

تندر یک دور در اطراف نقره نعل  چرخ زد و روبروی او ایستاد و گفت: تو اون گورخری هستی که ایده ی لاشه خوری رو برای ما مطرح کردی؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل  فوراً به میان گیاهخواران برگشت. توانسته بود به موقع خودش را برساند. کاکوتی از او پرسید که با دیدار با گرگ چگونه پیش رفت. نقره نعل هم قیافه ی مغرورانه ای به خود گرفت و گفت: گرگ از من به خاطر راهکاری که ارائه داده ام تشکر کرد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ناگهان کفتار صدایش را به طرز نامعمولی بلند کرد و  گفت: این بی شرمانه است! شما حیوونای چرنده بلند شدین اومدین تو روی ما ایستادین میگین که مرده خوری کنیم؟ فکر کردین ما گدا هستیم؟ دست از کار شکار برداریم و از خود شما گدایی کنیم که تازه اون هم مرده هاتون و بندازین جلوی ما؟ واقعاً چی فکر کردین؟ فکر کردین ما احمقیم؟ فکر کردین ما دله ی این هستیم که مرده های شما رو بخوریم؟ واقعاً که. بی شرمی هم حدی داره.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گرگ ادامه داد: من فکر می کنم ما شکارچیا با حیوانات گیاهوار در حال حاضر یک وجه مشترک داریم. چیزی که باعث شده ما یک درد مشترک داشته باشیم پیدایش شروری به نام شیباست. شیبا دشمن مشترک همه ی حیواناته چه گیاهخوار چه گوشتخوار!

صداها در تایید حرف های گرگ بلند شد. روسای گله هرکدام چیزی می گفت که نشان می داد چقدر از حرف های گرگ تحت تاثیر قرار گرفته است. حرف هایی مثل :

: آفرین. همینطوره! تا شیبا هست هیچکدوم از ما رنگ آسایش رو نخواهیم دید.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فصل هفتم : اوج تاریکی

شیبا احساس خفگی می کرد. حال و روز کسی را داشت که از یک باغ زیبا او را به یک مرداب پر از گند و لجن انداخته باشند. با خودش فکر می کرد آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ خسته و مغموم کنار برکه نشسته بود و به دور دست ها خیره شده بود. توسن آرام آرام به او نزدیک شد.

شیبا گفت: چطور چنین چیزی ممکنه توسن؟

توسن گفت: چشم خونی و نقره نعل با حقه تو رو از سرراهشون برداشتن. چشم خونی می ترسید که تو اونقدر بزرگ بشی که همه ی حیوونای جنگل طرفدار تو بشن.

  • بهرام بهرامی حصاری