s داستان :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نقره نعل  که با دیدن گرگ به شدت می ترسید؛ دائماً در دلش ترس و وحشت داشت که مبادا گرگ به او حمله کند و کارش را تمام کند. اگرچه این بعید به نظر می آمد چون شواهد نشان می داد که گرگ دنبال رسیدن به خواسته های بزرگتری مثل رفع خطر شیباست.

تندر یک دور در اطراف نقره نعل  چرخ زد و روبروی او ایستاد و گفت: تو اون گورخری هستی که ایده ی لاشه خوری رو برای ما مطرح کردی؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل  فوراً به میان گیاهخواران برگشت. توانسته بود به موقع خودش را برساند. کاکوتی از او پرسید که با دیدار با گرگ چگونه پیش رفت. نقره نعل هم قیافه ی مغرورانه ای به خود گرفت و گفت: گرگ از من به خاطر راهکاری که ارائه داده ام تشکر کرد!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ناگهان کفتار صدایش را به طرز نامعمولی بلند کرد و  گفت: این بی شرمانه است! شما حیوونای چرنده بلند شدین اومدین تو روی ما ایستادین میگین که مرده خوری کنیم؟ فکر کردین ما گدا هستیم؟ دست از کار شکار برداریم و از خود شما گدایی کنیم که تازه اون هم مرده هاتون و بندازین جلوی ما؟ واقعاً چی فکر کردین؟ فکر کردین ما احمقیم؟ فکر کردین ما دله ی این هستیم که مرده های شما رو بخوریم؟ واقعاً که. بی شرمی هم حدی داره.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گرگ ادامه داد: من فکر می کنم ما شکارچیا با حیوانات گیاهوار در حال حاضر یک وجه مشترک داریم. چیزی که باعث شده ما یک درد مشترک داشته باشیم پیدایش شروری به نام شیباست. شیبا دشمن مشترک همه ی حیواناته چه گیاهخوار چه گوشتخوار!

صداها در تایید حرف های گرگ بلند شد. روسای گله هرکدام چیزی می گفت که نشان می داد چقدر از حرف های گرگ تحت تاثیر قرار گرفته است. حرف هایی مثل :

: آفرین. همینطوره! تا شیبا هست هیچکدوم از ما رنگ آسایش رو نخواهیم دید.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فصل هفتم : اوج تاریکی

شیبا احساس خفگی می کرد. حال و روز کسی را داشت که از یک باغ زیبا او را به یک مرداب پر از گند و لجن انداخته باشند. با خودش فکر می کرد آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ خسته و مغموم کنار برکه نشسته بود و به دور دست ها خیره شده بود. توسن آرام آرام به او نزدیک شد.

شیبا گفت: چطور چنین چیزی ممکنه توسن؟

توسن گفت: چشم خونی و نقره نعل با حقه تو رو از سرراهشون برداشتن. چشم خونی می ترسید که تو اونقدر بزرگ بشی که همه ی حیوونای جنگل طرفدار تو بشن.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روزها از پی هم می گذشتند و هر روز حیواناتی که از طرف چشم خونی وظیفه داشتند که لاشه ها را به گرگ و کفتار و شیر و روباه اطلاع بدهند، در جنگل پرسه می زدند و هر کجا جنازه ی حیوان مرده ای را می دیدند فوراً به چشم خونی یا به شکارچی ها اطلاع می دادند. شکارچی ها هم مست و مسرور به سراغ لاشه ها می رفتند و حسابی از شرمندگی شکم های همیشه خالی شان در می آمدند!

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بعد از گفتگوی آخری که کنار باتلاق اتفاق افتاد، خاکستری دانست که تندر چه نفشه ی شومی در سر دارد. او زود فهمید که تندر قصد دارد که کاری کند که چشم خونی شیر را بکشد و بعد خود تندر چشم خونی را از سرراه بردارد و سلطان جنگل بشود. روباه می دانست که عاقبت شومی در انتظار این جنگل است. این از آستانه ی تحمل روباه هم فراتر بود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فصل هشتم : سپیده دم موعود

وقتی تندر و خالخالی پیش چشم خونی رسیدند دیدند که چشم خونی مقابل درخت مخصوصش ایستاده و مرتباً کله اش را به آن می کوبد. از گوش چروکین پرسیدند که چه کار دارد می کند؟ گوش چروکین هم جواب داد که دارد فکر می کند!گرگ با شنیدن جواب گوش چروکین گفت: که اینطور!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر رو به چشم خونی گفت: تو اول بین حیوونا سخنرانی می کنی و به همه میگی که قصد داری با شیر بر سر ریاست کل جنگل مبارزه کنی. اینطوری پنجه شکسته اول توسط حیوونای جنگل با خبر میشه که تو قصد داری باهاش بجنگی. اما ما فعلاً باهاش وارد مبارزه نمیشیم.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خبر سخنرانی و ادعای سلطنت چشم خونی دهان به دهان در جنگل چرخید تا به شیبا رسید. شیبا با شنیدن این همه ادعا و زیاده خواهی چشم خونی داشت از کوره در می رفت. با این حال  خونسردی خودش را حفظ کرد.

توسن پرسید: خب حالا باید چیکار کنیم شیبا؟

  • بهرام بهرامی حصاری