s داستان :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فرستادگان چشم خونی، به غار شیر رفتند و  ابتدا می ترسیدند که وارد غار بشوند. ابتدا نعل آتشین با احتیاط شدید وارد غار شد و وقتی شیر را در حالت نیمه جان دید، بقیه حیوانات هم دل و جرات پیدا کردند و وارد غار شدند. آنها ابتدا دلشان به حال شیر سوخت چون ضعیف تر از آن بود که حتی بتواند راه برود چه برسد به مبارزه. ولی از ترس چشم خونی، فقط دستور او را اجرا کردند و به شیر اعلان کردند که اگر تا عصر به مبارزه با چشم خونی مقابل چشم حیوانات تن ندهد، چشم خونی به طور رسمی سلطان جنگل خواهد شد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سکوتی کرد و بعد گفت : خوب گوش کنین! من به عنوان سلطان جنگل! اجازه نمیدم که  هر حیوونی، سرخود و بدون هماهنگی با بزرگان گله ها دست به شورش و طغیان بزنه و ادعا کنه که می خواد تو جنگل امنیت و آرامش ایجاد کنه! خوب اون گوشاتون رو باز کنین! اگه تا حالا اقدام جدی ای نکردم به این خاطر بود که می خواستم اتحاد بین گله ها و نظم این جنگل به خطر نیفته! ولی از حالا به بعد اوضاع فرق می کنه. از این به بعد به عنوان سلطان جنگل، بلایی به سرتون بیارم که دیگه فکر حمایت از یاغی ها و شورشی ها به سرتون نزنه!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

همزمان که چشم خونی وسط میدان مبارزه در حال رجزخوانی و نشان دادن قدرت خودش بود، با اشاره ی تندر، گروهی از گاومیش ها و بوفالوها در اطراف مشغول جایگیری شدند. آنها اطراف شیبا و همراهانش را محاصره کردند. چرا که از نظر آنها هیچ مبارزه ای در کار نبود و فقط قرار بود که نمایشی ساختگی ایجاد کنند که حیوانات جنگل به راحتی با این اتفاق که چشم خونی سلطان جنگل است کنار بیایند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

طولی نکشید که از گوشه ای، پنجه شکسته خودش را نشان داد. او فوراً نزدیک آمد و بالای صخره پرید. گوش چروکین، از ترس چنان داشت زهره ترک می شد که فرصت نکرد که از صخره پایین بیاید. روی صخره در همان جایی که بود نشست و پنجه شکسته کنار او ایستاد و یک دستش را روی بدن گوش چروکین گذاشت. گوش چروکین فقط داشت می لرزید و نفس نفس می زد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه میرود و مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ میکند.

آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شخصی که چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد! ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد.


ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!


چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا  الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ﻣﺮﺩﯼ ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ...؛
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ
ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ.
ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮐﻮﺑﯿﺪ، ﻫﺠﻮﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ


ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرد داشت روزنامه میخوند، زنش با ماهی تابه زد تو سرش!
مرد گفت: چرا اینجوری میکنی؟
زنش گفت: سامانتا کیه؟ اسمش رو این کاغذه نوشته شده؟!تو شلوارت پیدا کردم!!!
مرد گفت: دو روز پیش تو مسابقه اسب سواری سر یه اسب شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود!
نتیجه اخلاقی: زنها زود قضاوت میکنند!!

روز بعد

  • بهرام بهرامی حصاری