زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
✿
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
✿
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
✿
زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
✿
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
✿
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
✿
گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!
زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!
✔
قفس مشترک طوطی و زاغان شده این
آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!
✔
نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.
گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
☂
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
☂
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
✿
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
✿
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
✿
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
محمد علی بهمنی
دیوان شمس: غزل شمارهٔ ۶۲۸
ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟
✔✍✔
ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو ؟
یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد؟
✔✍✔
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش؟
یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
✔✍✔
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد!
✔✍✔
بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد!
✔✍✔
دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین
وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد!
✔✍✔
آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد!
✔✍✔
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد.
نقد و معنی این غزل زیبا:
این غزل از دیوان شمس تبریزی،به وضوح نمایانگر عمق و جذابیت فلسفی و عاطفی است که در شعر مولانا مشهود است. در این غزل، مولانا با استفاده از مقایسهها و تناقضها به ارمغان میآورد که عشق، عالم انسانی را تحول میدهد و تبدیل به عاشقی بسیار عظیم و پر ارزش میسازد.
میدان فراخ و مرد میدانی نه
احوال جهان چنانکه میدانی نه
ظاهرها شان به اولیا ماند لیک
در باطنشان بوی مسلمانی نه
✔ رباعی از مولانا
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه
چندانکه ببینمت فزونم تشنه
من بندهٔ آن دو لعل سیراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
رباعی از مولانا
از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
آتش عشق است و گیرد در کسی
کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می اید مرا کز کودکی
همره من بوده همواره یکی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
آن قصر که جمشید درو جام گرفت!
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت!
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
خیام
انجیرفروش را چه بهتر جانا
ز انجیرفروشی ای برادر جانا
سرمست زئیم و مست میریم ای جان
هم مست دوان دوان به محشر جانا
رباعی از مولانا