کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۹۹

اگر حیرت به این رنگ است دست و تیغ قاتل را
رگ با قوت می‌گردد روانی خون بسمل را

به این توفان ندانم در تمنای که می‌گریم
که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را

مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم
شراری داشتم پیش از دمیدن، سوخت حاصل را

خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت
به رنگ جاده دارد در کمند عجز منزل را

ز کلفت‌گر دلت شد غنچه، گلزارش تصور کن
که خرسندی به آسانی رساند کار مشکل را

لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن
قلم از سرمه خوردن کم نسازد نالهٔ دل را

عبارت محرمی بی‌حاصل از معنی نمی‌باشد
به لیلی چشم واکن، گر توانی دید محمل را

در آن محفل که حاجت می‌شود مضراب بیتابی
نواها در شکست رنگ استغناست سایل را

کف خونی که دارم تا چکیدن خاک می‌گردد
چه سان گیرم به این بی‌مایگی دامان قاتل را

بساط نیستی گرم است، کو شمع و چه پروانه
کف خاکستری در خود فرو برده‌ست محفل را

به بی‌ارامی است آسایش ذوق طلب بیدل
خوش آن رهرو که خار پای خود فهمید منزل را

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 غزل شمارهٔ ۸۰

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون گرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را

بی‌نیازی بس که مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را

از فلک بی‌ناله کام دل نمی‌آید به دست
شهد خواهی، آتشی زن خانهٔ زنبور را

از شکست دل چه عشرتها که بر هم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را

آرزومند ترا سیر گلستان آفت است
نکهت گل تیغ باشد، صاحب ناسور را

سوختن در هر صفت منظور عشق افتاده‌است
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را

صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق، لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را

گردلی داری تو هم‌خون‌ساز و صاحب نشئه باش
می‌شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را

در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل
بی‌عصا راه دهن معلوم باشد کور را

خوش‌نما نبود به پیری عرض‌انداز شباب
لاف گرمی سرد باشد نکهت کافور را

بر امید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل می‌کند نزدیک، راه دور را

نغمه همه در نشئه پیمایی قیامت می‌کند
موج می‌تار است بیدل، کاسهٔ طنبور را

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۶۹

خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا؟
می‌نمایی چشم حق‌بین را ره باطل چرا؟

مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده‌ای
شاهباز قدسی و بر جیفه‌ای مایل چرا؟

بحر توفان جوشی و پرواز شوخی موج تست
مانده‌ای افسرده و لب خشک چون ساحل چرا؟

چشم واکن! گلخن ناسوت مأوای تو نیست
بر کف خاکستر افسرده، بندی دل چرا؟

نیشی یأجوج، سدّ جسم در راه تو چیست
نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا؟

غربت صحرای امکانت دوروزی بیش نیست
از وطن یکباره گشتی اینقدر غافل چرا؟

زین قفس تا آشیانت نیم‌پروازست و بس
بال همت برنمی‌افشانی ای بسمل چرا؟

قمری یک سرو باش و عندلیب یک چمن
می‌شوی پروانه‌گرد شمع هر محفل چرا؟

ابر اینجا می‌کند از کیسهٔ دریا کرم
ای توانگر! برنیاری حاجت سائل چرا؟

ناقهٔ وحشت متاعان دوش آزدی تست
چون شرر بر سنگ باید بستنت محمل چرا؟

خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب
بیدل! این دلبستگی بر نقش آب و گل چرا؟

بیدل دهلوی

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 غزل شمارهٔ ۶۴

شور جنون در قفسی با همه بیگانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

تاب و تب سبحه بهل، رشتهٔ زنار گسل
قطرهٔ می! جوش زن و بر خط پیمانه برآ

اشک کشد تا به کجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پای تو فرسود به گل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ

چرخ کلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ

نیست خرابات جنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است، آبله پیمانه برآ

کرده فسون نفست، غرهٔ عشق و هوست
دود چراغی که نه‌ای از دل پروانه برآ

تا ز خودت نیست خبر در ته خاکست نظر
یک مژه بر خویش گشا، گنج زویرانه برآ

ما و من عالم دون، جمله فریب است و فسون
رو به در خواب زن از کلفت افسانه برآ

بیدل از افسونگری‌ات خرس و بز آدم نشود
چنگ به هر ریش مزن، از هوس شانه برآ

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 رباعی شمارهٔ ۱۳۸

ما پرتو عکس نور مشکات توییم!
پروانهٔ شمع، صفت و ذات توییم!
هستیم، ولی بی‌رخ چون خورشیدت
پیدا نشویم، از آنکه ذرات توییم!

اوحدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

حکایت

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش، خویش را گفت:

«که پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری.

سخن در دوستداری آزمودست
کز ایشان نیز ما را رنج بودست.

دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم، دست گیرد.

در این منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد، آید به کاری.

چنین‌ها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید.»

معنی شعر: شبی، پروانه‌ای به شمعی نزدیک شد و به سرعت جلب نور آن شد. در دل خود گفت: «پیش از آنکه تجربیات تلخ خود را فراموش کنم و دوست را در آغوش بگیرم، باید گردن خود را به خطر بیفکنم، زیرا در دوستی همیشه باید آمادگی پذیرش دشواری‌ها را داشته باشی.» او به یاد آورد که از دوستانش نیز رنج‌هایی را متحمل شده است. پروانه با خود اندیشید که دل او تنها می‌تواند از کسی یاری بگیرد که در زمان دشواری‌ها، دستش را بگیرد و حمایت کند. او به این نتیجه رسید که در این دنیای پر از ناامیدی، دوستی واقعی را نمی‌توان در لحظات سختی پیدا کرد. زیرا دوستی که تنها یک هفته در کنار تو بماند، شایسته دوستی نیست.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اوحدی مراغه‌ای، یکی از شاعران بزرگ و نامدار ادبیات فارسی، در غزل شمارهٔ ۸۱۶ خود به زیبایی و عمق احساسات انسانی پرداخته است. این غزل، با تأکید بر عشق، دیوانگی و احساس تنهایی، تصویری زنده از دل‌تنگی و شوق را به نمایش می‌گذارد. اوحدی با استفاده از تصاویری زیبا و استعاره‌های دلنشین، به توصیف رابطه‌اش با معشوق و تأثیر آن بر زندگی‌اش می‌پردازد. این اثر نه تنها نشان‌دهندهٔ تسلط او بر زبان و قالب شعری است، بلکه به عمق عواطف انسانی و چالش‌های عشق در زندگی می‌پردازد.

غزل 816

ای دل پرهوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی

ما چو خراباتی‌ایم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی

دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ
چشم توپروانه‌اش داد به پروانگی

آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف تو را شانگی

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد
گرچه به کار آوری غایت مردانگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم!
واین شب خاموش را سرشار از پروین کنم!

سکۀ ماهی کف دستم گذار ای روزگار
تا که من فکری به حال این شب مسکین کنم!

گم شدم در شهر تودرتوی شب، تا خواستم
دست در آن زلف پیچاپیچ چین در چین کنم!

بچه مرشد! چوب نقل قصه‌های من کجاست
تا که خون‌ها در دل این پردۀ چرمین کنم!

شاه‌بیت آتشین لب واکن از هم تا که من
چون غزل آغوش بگشایم، تو را تضمین کنم!

جرعه‌ای از بوی زلفِ شمس در جانم بریز
تا که این طبع سراپا تلخ را شیرین کنم!

پای‌کوبان راهی بازار زرکوبان شوم
چرخ چرخان یاد مولانا جلال‌الدین کنم!

در سماعی آتشین، در آسمانی از دعا
دست‌های تشنه‌حالم را پر از آمین کنم!

این دل صدپاره گر لختی به من فرصت دهد
وصله‌ای هم خرج این پیراهن خونین کنم!

شعر دارم، شعر ناب و نور دارم، نور محض
آسمانا رخصتی تا دست در خورجین کنم!

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

♥️

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

♥️

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

♥️

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

تا نمی‌ریم مپندار که مردانه شویم

♥️

در سر زلف سعادت که شکن‌در‌شکن است

واجب آید که نگون‌تر ز سر شانه شویم

♥️

بال‌و‌پر باز گشاییم به بستان چو درخت

گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

♥️

گر‌چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

گرچه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

♥️

گر‌چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

♥️

در رخ آینهٔ عشق ز خود دم نزنیم

محرم گنج تو گردیم چو ویرانه شویم

♥️

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

♥️

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

♥️

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

♥️

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا
به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

⛵️⛵️⛵️

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

⛵️⛵️⛵️

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست‌که می‌گردد رها اینجا

⛵️⛵️⛵️

درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا

⛵️⛵️⛵️

  • بهرام بهرامی حصاری