غزل شمارهٔ ۱۳۸
چنان پیچیده توفان سرشکم کوه و هامون را
که نقش پای هم گرداب شد فرهاد و مجنون را
جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم، اما
به جوی رگ صدایت توان شنیدن موجهٔ خون را
چو سیمت نیست، خامش کن که صوتت بر اثر گردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
تبسم از لب او خط کشید، آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
به هر جا میروم از حسرت آن شمع میسوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
درشتیها گوارا میشود در عالم الفت
رگ سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را
به خون میغلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشم شوق او در جام می حل کرد افیون را
دل داناست گر پرگار گردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم، مغز میداند فلاطون را
چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که بر آلودگی باطن تصرف نیست صابون را
مشو ز افتادگان غافل که آخر سایهٔ عاجز
به پهلو زیر دست خویش سازد کوه و هامون را
ز سرو و قمریان پیداست، بیدل، کاندرین گلشن
به سر خاکستر است از دور گردون طبع موزون را