غزل شمارهٔ ۹۹
اگر حیرت به این رنگ است دست و تیغ قاتل را
رگ با قوت میگردد روانی خون بسمل را
به این توفان ندانم در تمنای که میگریم
که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را
مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم
شراری داشتم پیش از دمیدن، سوخت حاصل را
خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت
به رنگ جاده دارد در کمند عجز منزل را
ز کلفتگر دلت شد غنچه، گلزارش تصور کن
که خرسندی به آسانی رساند کار مشکل را
لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن
قلم از سرمه خوردن کم نسازد نالهٔ دل را
عبارت محرمی بیحاصل از معنی نمیباشد
به لیلی چشم واکن، گر توانی دید محمل را
در آن محفل که حاجت میشود مضراب بیتابی
نواها در شکست رنگ استغناست سایل را
کف خونی که دارم تا چکیدن خاک میگردد
چه سان گیرم به این بیمایگی دامان قاتل را
بساط نیستی گرم است، کو شمع و چه پروانه
کف خاکستری در خود فرو بردهست محفل را
به بیارامی است آسایش ذوق طلب بیدل
خوش آن رهرو که خار پای خود فهمید منزل را