کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر شمارهٔ ۲ از رودکی، شاعر بزرگ ایرانی، به زیبایی احساسات عمیق انسانی و درد فراق را به تصویر می‌کشد. در این شعر، شاعر با ناله‌ای از هجران دوست، به توصیف سوز دل و آتش عشق می‌پردازد و از قضا و سرنوشت می‌خواهد که در برابر این عشق مقاومت نکند. او با استفاده از تصاویر زیبا و شاعرانه، همچون پروانه‌ای که به دور شمع می‌چرخد، نشان می‌دهد که چگونه عشق و زیبایی معشوق، او را به آتش می‌کشد. همچنین، رودکی به ناپایداری دنیا و سرنوشت انسان‌ها اشاره می‌کند و یادآور می‌شود که زندگی و مرگ در چرخه‌ای دائمی در حال تغییرند. او با نگاهی فلسفی به زندگی، نشان می‌دهد که حتی با وجود فراق و جدایی، عشق و یاد معشوق همواره در دل انسان باقی می‌ماند. این شعر نه تنها بیانگر احساسات عمیق شاعر است، بلکه به ما یادآوری می‌کند که زیبایی و عشق، حتی در سخت‌ترین شرایط، می‌تواند در دل انسان شعله‌ور بماند.

شمارهٔ ۲
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا

رودکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر شمارهٔ ۱ از رودکی، شاعر نامدار ایرانی، به بررسی عمیق و فلسفی مفهوم دوستی و عشق در زندگی انسان می‌پردازد. در این شعر، شاعر با بیان احساسات خود نسبت به دوستی و جدایی، به وضوح نشان می‌دهد که چگونه عشق و ارتباطات انسانی می‌توانند حتی در آستانهٔ مرگ نیز معنا و اهمیت خود را حفظ کنند. او با نگاهی عمیق به مسألهٔ مرگ و فقدان، به این نکته اشاره می‌کند که آثار و یادگارهای عشق و دوستی، فراتر از زمان و مکان، در دل انسان‌ها باقی می‌ماند. با استفاده از تصاویری شاعرانه و زبانی پرمغز، رودکی به ما یادآوری می‌کند که دوستی و عشق نه تنها در زندگی، بلکه در مرگ نیز می‌تواند ادامه یابد و در یادها و آثار انسان‌ها جاودانه بماند. این شعر، به عنوان یک اثر ادبی غنی، ما را به تفکر دربارهٔ ارزش‌های انسانی و معنای واقعی دوستی و عشق در زندگی دعوت می‌کند.

شمارهٔ ۱
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر که را رفت، همی باید رفته شمری
هر که را مرد، همی باید مرده شمرا

رودکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی

سبک‌دانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر می‌کند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی اندوه و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد، چرخیم روزی
برای که این دام می‌گسترانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را می‌ستائی

گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمین‌گاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهایی

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درخت است و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی

از این دریای بی‌کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی

بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی‌فکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بی‌روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی

قصاید پروین اعتصامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۸۸

از خامشی مپرس و ز گفتار عندلیب
صد غنچه و گل است به منقار عندلیب

دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب

نامحرمی که از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب

بی‌یار، جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نافتد کار عندلیب

دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب

از دور باش غیرت خوبان حذر کنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب

آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخ گلی که نیست قفس‌وار عندلیب

بوی گلم برون چمن داغ می‌کند
از ناله‌های در پس دیوار عندلیب

من نیز بی‌هوس نیستم اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر و کار عندلیب

شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم به منقار عندلیب

بالین خواب گل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب

بیدل، بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز می‌گذرد، پار عندلیب

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۳۴

همیشه سنگدلانند نامدار طرب
ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب

زبان حاسد و تمهید راستی غلط است
کجی به در نتوان برد از دم عقرب

سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است
چو صبح پاک‌نما چهره‌ای به دامن شب

به غیر عشق نداریم هیچ آیینی
گزیده‌ایم چو پروانه سوختن مذهب

هنر به اهل حسد می‌دهد نتیجهٔ عیب
ز جوهرست در ابروی تیغ چین غضب

هوس چگونه کند شوخی از دل قانع
به دامن گهر آسوده است موج طلب

به دشت عجز تحیر متاع قافله‌ایم
اگر بر آینه محمل کشیم، نیست عجب

چو چشمه زندگی ما به اشک موقوف است
دگر ز گریهٔ ما بی‌خودان مپرس سبب

بساط زلف شود چیده در دمیدن خط
به چاک سینهٔ صبح است چین دامن شب

جهان قلمرو اظهار بی‌نیازی‌هاست
کدام ذره که او نپست آفتاب نسب

سر از ره تو چسان واکشم که بی‌قدمت
رکاب با دل سنگین تهی کند قالب

ز بس که دشمن آسودگی‌ست طینت من
چو شعله می‌شکند رنگ؟ از شکستن تب

قدح‌پرستی از اسباب فارغ‌م دارد
کتاب دردسری شسته‌ام به آب غضب

به خامشی طلب از لعل یار کام امید
که بوسه رونده‌د تا به هم نیاری لب

به پیش جلوهٔ طاقت‌گداز او، بیدل
گزید جوهر آیینه پشت دست ادب

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۲۰

تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنی‌ها
سلاخ نه‌ای، شرمی از بن پوست‌کنی‌ها

چون سبحه در فن معبد، عبرت چه جنون است
ذکر حق و بر هم زدن و سرشکنی‌ها

چندان که دم دمدل، سر ریشه به خاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنی‌ها

ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنی‌ها

الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنی‌ها

صیت نگهت یاد خم زلف ندارد
ترکان خطایی چه کم‌اند از ختنی‌ها

جان کند عقیق از هوس لعل تو لیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنی‌ها

بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه! مدر پیرهن گل بدنی‌ها

از شمع مگویید و ز پروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنی‌ها

جز خرده چه گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنی‌ها

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۱۳

ای فدای جلوهٔ مستانه‌ات میخانه‌ها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه‌ها

سوخت با هم برق بی‌پروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه‌ها

گردباد ایجاد کرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه‌ها

راز عشق از دل برون افتاد و رسوایی کشید
شد پریشان گنج تا غافل شد از ویرانه‌ها

عاقبت در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته گردید از هجوم دل دکان شانه‌ها

تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چو شمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه‌ها

جوهر کین خنده می‌چیند به سیمای حسد
نیست بر هم خوردن شمشیر بی‌دندانه‌ها

تا طبیعت نیست مألوف، انجمن ویرانه است
ناقص افتد خوشه چون بی‌ربط بال دانه‌ها

خلق گرمی داشت، شرم چشم پرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شد از بی‌دری این خانه‌ها

نا توانی قطع کن بیدل ز ابنای زمان
آشنای کس نگردند این حیا بیگانه‌ها

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۱۶۱

ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
برگ بیدی فرش کردم خانهٔ دیوانه را

مطلبم از می‌پرستی تر دماغی‌ها نبود
یک دو ساغر آب دادم، گریهٔ مستانه را

دل سپند گردش چشمی که یاد مستی‌ش
شعلهٔ جواله می‌سازد خط پیمانه را

التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را

تاکنم تمهید آغوشی، دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را

عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دل‌ها مگردان شانه را

هر سیندی گوش چندین بزم می‌مالد به هم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را

حایل آن شمع یکتایی فضولی‌های تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را

آگهی گر ریشه‌پرداز جهانی می‌شود
سیر این مزرع یکی صد می‌نماید دانه را

حق زنار وفا، بیدل، نمی‌گردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۱۳۸

چنان پیچیده توفان سرشکم کوه و هامون را
که نقش پای هم گرداب شد فرهاد و مجنون را

جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم، اما
به جوی رگ صدایت توان شنیدن موجهٔ خون را

چو سیمت نیست، خامش کن که صوتت بر اثر گردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

تبسم از لب او خط کشید، آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را

به هر جا می‌روم از حسرت آن شمع می‌سوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را

درشتی‌ها گوارا می‌شود در عالم الفت
رگ سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشم شوق او در جام می حل کرد افیون را

دل داناست گر پرگار گردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم، مغز می‌داند فلاطون را

چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که بر آلودگی باطن تصرف نیست صابون را

مشو ز افتادگان غافل که آخر سایهٔ عاجز
به پهلو زیر دست خویش سازد کوه و هامون را

ز سرو و قمریان پیداست، بیدل، کاندرین گلشن
به سر خاکستر است از دور گردون طبع موزون را

 

  • بهرام بهرامی حصاری