s پروین اعتصامی: قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی

سبک‌دانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر می‌کند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی اندوه و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد، چرخیم روزی
برای که این دام می‌گسترانی

ندوزد قبای تو این سفله درزی
بگرداندت سر به چیره زبانی

چو شاگردی مکتب دیو کردی
ببایست لوح و کتابش بخوانی

همه دیدنی‌ها و دانستنی‌ها
ببین و بدان تا که روزی بدانی

چرا توبهٔ گرگ را می‌پذیری
چرا تحفهٔ دیو را می‌ستانی

چو نیروی بازوت هست، ای توانا
بدرماندگان رحم کن تا توانی

در این نیلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائی و ناتوانی

جوانا، به روز جوانی ز پیری
بیندیش، کز پیر ناید جوانی

روانی که ایزد ترا رایگان داد
بگیرد یکی روز هم رایگانی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا
چه کاری کنی چون بفردا نمانی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
بخیره نکردند با هم تبانی

بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر
گرش پر ببندی و گر برپرانی

بود خواب‌های تو بی‌گاه و سنگین
بود حمله‌های قضا ناگهانی

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ
شگفتی است این گونه بازارگانی

تو خود می‌روی از پی نفس گمراه
بدین ورطه خود را تو خود می‌کشانی

ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در برانی

چه می‌دزدی از فرصت کار و کوشش
تو خود نیز کالای دزد جهانی

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گرانی

به تدبیر، مار هوی را فسونی
به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بسی عیب‌های تو پوشیده ماند
اگر پردهٔ جهل را بردرانی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن
ز گرداب‌ها خویش را وارهانی

همی گرگ ایام بر تو بخندد
که چون بره، این گرگ می‌پرورانی

میان تو و نیستی جز دمی نیست
بسیجی کن اکنون که خود در میانی

ز روز نخستین همین بود گیتی
تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

به سرچشمهٔ جان، شکسته سبویی
به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

بدوک وجود آنچنان کار می‌کند
که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

دفینه است عقل و تو گنجور عاقل
سفینه است عمر و تو آش بادبانی

بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان
مپندار کاز چشم گیتی نهانی

در این دائره هر چه هستی پدیدی
در این آینه هر که هستی عیانی

تو چون ذره این باد را در کمندی
تو چو صعوه این مار را در دهانی

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

ترا سفره آماده و دیو ناهار
بر این سفره بنگر کرا می‌نشانی

از آن روز برنان گرمی رسیدی
که گر ناشتائیست نانش رسانی

زمانه بسی بیشتر از تو داند
چه خوش می‌کنی دل که بسیار دانی

کشد کام و ناکام، چرخت به میدان
کشد گر جبانی و گر پهلوانی

کمان سپهرت بیندازد آخر
تو مانند تیری که اندر کمانی

مه و سال چون کاروانیست خامش
تو یک‌چند همراه این کاروانی

حکایت کند رشتهٔ کارگاهت
اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

هنرها گهرهای پاک وجودند
تو یک روز بحری و یک روز کانی

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر
ندیدی که با باز هم آشیانی

بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکردیم با عقل همداستانی

برآنست دیو هوی تا بسوزی
تو نیز از سیه‌روزگاری برآنی

در این باغ دلکش که گیتیش نامست
قضا و قدر می‌کند باغبانی

بگلزار، گل یک نفس بود مهمان
فلک زود رنجید از میزبانی

بیا تا خرامیم سوی گلستان
به نظارهٔ دولت بوستانی

سحر ابر آذاری آمد ز دریا
به طرف چمن کرد گوهر فشانی

زمین از صفای ریاحین الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

نهاده به سر نرگس از زر کلاهی
ببر کرده پیراهن پرنیانی

ازین کوچکه کوچ بایست کردن
که کردست بر روی پل زندگانی

قفس بشکن ای روح، پرواز می‌کن
چرا پایبند اندرین خاکدانی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست
مکن خیره بر کرکسان میهمانی

دلیران گرفتند اقطار عالم
بشمشیر هندی و تیغ یمانی

از آن نامداران و گردن‌فرازان
نشانی نماندست جز بی‌نشانی

ببین تا چه کردست گردون گردان
به جمشید و طهمورث باستانی

گشوده دهان طاق کسری و گوید
چه شد تاج و تخت انوشیروانی

چنین است رسم و ره دهر، پروین
بدین‌گونه شد گردش آسمانی

قصاید پروین اعتصامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی