s نیمایی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲۵ مطلب با موضوع «شعر :: نیمایی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گفت : بنشین و فقط راضی باش!

گفتم: نه!

می دوم!

تا به احساس رضایت برسم!

گفت: یک پنجره باش!

و به خوشبختی یک کاج بیاور ایمان!

گفتم: آن کاج منم!

گفت : پس حسرت پرواز کبوترها را 

یاد سنجاب ایگوت آور!

و نشانش دادم

ابر ایگویم را!

(بهرام بهرامی)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شوره زار انتظار!

بر نمی خیزد از اینجا قهرمان!

با دو بال لک لک شعرم از اینجا می روم!

گور دسته جمعی یکجا نشینی پشت سر!

سرزمین قهرمان ها در مسیر پیش رو!

قهرمان : سنجاقکی که تا کنار چشمه رفت!

قهرمان: پروانه ای که روی یک زنبق نشست!

چشمه ی من کو؟

زنبق من کو؟

من نمی ترسم از این گرما فقط

بی قراری می کنم!

تا به جشن برف و کوهستان بپیوندم!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پشت کوهستان ها

من به دنبال خودم می گردم!

کاش می شد که چنان باشم 

که لب چشمه ی آب

می توانستم که خودم را بخورم!

کاش هر جا که نگاهم می رفت

خودم را می دید!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

باید عقابی شد!

که جنگل دست روباه است!

باید عقابی شد و مانند پریدن ها

فعل دریدن را برای جوجه های خویش معنی کرد!

باید عقابی شد و از اوج صلابت دید!

کرمی که می گوید : که کی؟ پروانه خواهم شد!

پروانه می گوید:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نمی بینی درختی را 

که اکسیژن طلب دارد؟

تظاهر می کند انگور و 

کربن می دهد میوه؟

و منّت می گذارد بر سر ما که : « اگر اینجا

درستی، زشت باشد! من!

همیشه دیو خواهم ماند!»

در اینجا رستگاری ها

شبیه قارچ می رویند!

و فرق خویش را با دشت

یک دانه نمی بیند!

در اینجا نانوا دنبال فتح آسیابان است

و مرد آسیابان در پی انکار گندمکار

و گندمکارها از قارچ های رستگاری 

شعر می گویند!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مهتاب:          
می تراود مهتاب          
می درخشد شب تاب          
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک          
غم این خفته چند          
خواب در چشم ترم می شکند.

         
نگران با من استاده سحر.          
صبح میخواهد از من          
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.          
در جگر لیکن خاری          
از ره این سفرم می شکند.

         
نازک آرای تن ساق گلی          
که به جان اش کشتم          
و به جان دادم اش آب.          
ای دریغا! به برم می شکند.

         
دست ها می سایم          
تا دری بگشایم.          
بر عبث می پایم          
که به در کس آید.          
در و دیوار به هم ریخته شان          
بر سرم می شکند.

         
می تراود مهتاب          
می درخشد شب تاب          
مانده پای آبله از راه دراز          
بر دم دهکده مردی تنها          
کوله بارش بر دوش          
دست او بر در، می گوید با خود:          
غم این خفته چند          
خواب در چشم ترم می شکند.
         
(نیما یوشیج)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

برف :         
زردها بی خود قرمز نشده اند          
قرمزی رنگ نینداخته است          

بیهوده بر دیوار.

         
صبح پیدا شده از آن طرف کوه ازاکو اما          
وازانا پیدا نیست          
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب          
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.  

       
وازانا پیدا نیست          
من دلم سخت گرفته است از این          
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک          
که به جان هم نشناخته انداخته است:          
چند تن خواب آلود          
چند تن نا هموار          
چند تن نا هشیار.          
(نیما یوشیج)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی!

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند!


 

قاصدک...

در دل من همه کورند و کرند!


دست بردار از این در وطن خویش غریب!


قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید:
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب!


قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای

راستی آیا رفتی با باد؟


با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند...

مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از تهی سرشار،

جویبار لحظه ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من.

زندگی را دوست می دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، امّا با که باید گفتن این؟  من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن!

شعری از مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

لحظه دیدار نزدیک است

*
باز من دیوانه ام، مستم

*
باز می لرزد، دلم، دستم

*
باز گویی در جهان دیگری هستم

*
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!

*
های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!

*
آبرویم را نریزی، دل!

*
ای نخورده مست!

*
لحظه دیدار نزدیک است!

مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری