s غزل معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۶۱ مطلب با موضوع «شعر :: غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟
خانه ی بی بام و در، دیوار می خواهد چه کار؟

شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،،
مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟

کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟

هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست
مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟

آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است
من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟

حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد
در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟

سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟

اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم
زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟

با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود،
سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟

کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است
من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟

شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست
جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟

شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟

هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت
من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟

کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد
واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟!

سعید ببابانکی....

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قویی لب یک برکه به خود می نگریست!

قویی در آب، آب در قو می زیست!

این برکه همان است که روزی آن را

با خاطر یار رفته با باد گریست!

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم این است!
ترسم که پسندت نشود مشکلم این است!

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا...
شرط است نگویم به کسی قاتلم این است!

منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیری‌ست که خاصیّت آب و گلم این است!

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم این است!

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بوَد اندر تنِ من منزلم این است!

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم این است!

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم...
کز جمله شهان پادشهِ عادلم این است!

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کودک روانه از پی بود،  نق نق کنان که: «من پسته...»

«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته.

کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عرّی زد

گوشش گرفت دکان دار: «کو صاحبت، زبان بسته!»

مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»

کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته.

یک سیر پسته صد تومان،  نوشابه، بستنی... سرسام!»

اندیشه کرد زن با خود، «از زندگی شدم خسته.

دیروز گردوی تازه، دیده ست و چشم پوشیده ست

هر روز چشم پوشی هایش با روز پیش پیوسته»

کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند

با دیده ای که خشمش را بارانِ اشک ها شسته.

ناگاه جیب کودک را پُر دید ــ «وای! دزدیدی؟»

کودک چو پسته می خندید با یک دهان پُر از پسته...

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!

دلم درون تن و تن به پیرهن ، تنها

♥️♥️♥️

به غارت آمده امروز یادهای قدیم

منم ، مقابل یک دسته راهزن ، تنها

♥️♥️♥️

اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است

تمام خاطره ها با همند و من تنها

♥️♥️♥️

صدای بدرقه ها ، رفته رفته شد خاموش

و ماند آخر سر ، ریل با ترن تنها

♥️♥️♥️

دلش به فتح کدامین نبرد خوش باشد

کنون که چاه شغاد است و تهمتن تنها؟

♥️♥️♥️

چه غربتی است به قانون مرد بودن ما

که خنده با هم ، اما گریستن تنها

مهدی شهابی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

وقتی از آفتاب برایت تن آفرید
تکلیف روزهای مرا روشن آفرید


برقی به چشم های تو داد و دلی به من
انگار زیر صاعقه ای خرمن آفرید


من گل شدم کنار تو پرپر شدم ولی
ای غتچه در سرشت تو نشکفتن آفرید


در سر هوای زلف تو را داشتم ولی
کوتاه تر ز دست منت دامن آفرید


من ساحل و تو موج، ببین سرنوشت را
حتّی کنار آمدنت رفتن آفرید

جواد زهتاب

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیش بیا! پیش بیا! پیش‌تر!

تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویش تر

دوست تر از آن که بگویم چه قدر

بیش تر از بیش تر از بیش تر

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویش تر

هیچ نریزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیش تر

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

می خواهمت چنان که شب تیره ماه را
یا مثل هر مسافر گمگشته راه را


حال تباه و روز سیاه و لب پرآه
آورده ام برای تو چندین گواه را


خلوت نشین گوشه ی آغوش تو منم
از من مگیر زاویه ی خانقاه را


یک عمر سر به شانه ی گرمت گذاشتم
پیوسته دار سایه ی این سرپناه را


از من همیشه هرچه که خواهی دریغ کن
امّا تو را قسم به دو چشمت نگاه را...

سیّدمحمّد تولیت

  • بهرام بهرامی حصاری