کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

**

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ

زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

**

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی

کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

**

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم

تیر آخر بر جگر از چله ی بادم رسید

**

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت

باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

**

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون

نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسید

**

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد

عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید

سید حسن حسینی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بیرون بیا! این روزه داران، ماه می خواهند!
جان ها برای زیستن، تنخواه می خواهند!


آنقدر شیرین است لحن و لهجه ات، حتّی
جن ها ز لب های تو بسم الله می خواهند!


نام تو را در هر دم و هر بازدم بردم
این دو مسافر، خرج بین راه می خواهند!


لطف پرستاران به جای خویش؛ امّا من
بیمارم و بیمارها همراه می خواهند!


الماس اشکم را خریداری نمی بینم
این کوه های نور، نادرشاه می خواهند!


آنقدر مجنونم که در فنّ جنون از من
دیوانه های شهر، راه و چاه می خواهند!
محسن رضوانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من نقطه ی تلاقی اوهام و حیرتم
سرگشته ام به اهل زمین بی شباهتم

✔✔

از روزگار بعد تو خیری ندیده ام
تنهاترین نشانه ی اثبات قسمتم

✔✔
تفسیر کرده اند مرا گرچه بارها
مضمون گنگ گمشده در صد روایتم

✔✔
خلوت نشین صحبت دیوانگان شهر
دردآشنای رنج هزاران ملامتم

✔✔
مبهوت در میانه ی میدان نشسته ام
بی رغبتی به معرکه ها بوده عادتم

✔✔
سنگ صبور حادثه بعد از تو هیچکس
راهی نبرده سوی زوایای خلوتم

✔✔
میلی به شرح نیست... سکوتم شنیدنی است
بگذار نانوشته بماند حکایتم

محمد صادق سبط الشیخ

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

افتاده در این راه، سپرهای زیادی

یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

☆☆☆

بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!

بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

☆☆☆

این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است

خورده است بدان خون جگرهای زیادی

☆☆☆

درد است که پرپر شده باشند در این باغ

بر شانه تو شانه به سرهای زیادی

☆☆☆

از یک سفر دور و دراز آمده انگار

این قاصدک آورده خبرهای زیادی

☆☆☆

راهی است پر از شور، که می بینم از این دور

نی های فراوانی و سرهای زیادی

☆☆☆

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی

عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

☆☆☆

بیچاره دل من که در این برزخ تردید

خورده است به اما و اگرهای زیادی

☆☆☆

جز عشق بگو کیست که افروخته باشند

در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک

آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک

✔✔

حال کداممان به گمان تو بهتر است؟

ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک

✔✔

دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی

وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟

✔✔

از دیده خون چگونه نبارند بر زمین

آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟

✔✔

این باغ را که با گل ما رونقی گرفت

گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک

✔✔

از من اگر نشانی سرراست خواستی

دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک

✔✔

از دست رفت جان عزیزم به جان تو

گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک

وحید عیدگاه

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب

از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب

✔✔

بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم

از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...

✔✔

دستی که ساحلم نشده بند را برید

تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب

✔✔

تا نسل های بعد خبردار می شوند

از درد من که می کشدش تا ابد غروب

✔✔

از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید

دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...

✔✔

دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...

دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...

الهام ملک محمدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دمی بر دار از گنجه ژلوفن های بی خود را

بریز از ذهن خود بیرون مسکن های بی خود را

عوض کن وضع این سلول تاریک دلم را یا

بگیر از پوستین جسم من ،ژن های بی خود را

زبان من نمی چرخد بگویم دوستت دارم

خدا لعنت کند اینگونه من من های بی خود را

تویی که معبد متروکه ای از عشق می سازی

بران از این پرستشگاه ؛ کاهن های بی خود را

مرا که بت پرست چشم تو هستم نگاهم دار

بران از دور این خمخانه مومن های بی خود را

هدر دادست عمرم را شبیه ساعتی ، چشمت

مکن اینرو و آن رو شیشه ی شن های بی خود را

مزن طعنه به ریشم رنگ و روی شاد یک عده

حسابی سرخوش و بی عار هم سن های بی خود را

مزن لبخند بر این درد مزمن بیش از این ، بس کن

که ظاهر ساز خواهد کرد باطن های بی خود را

نگاهم می کنی چشمان مستت شوکرانش را

تعارف می کند این غیر ممکن های بی خود را

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر «اشک زهره» اثر فریدون مشیری، به عنوان یک تراژدی عمیق، به موضوع پا گذاشتن بشر بر روی ماه و تبعات آن می‌پردازد. در این شعر، شاعر با زبانی غم‌انگیز و تأثیرگذار، مرگ ماه را به عنوان نمادی از از دست دادن زیبایی و نور در زندگی انسان‌ها معرفی می‌کند. مشیری با استفاده از تصاویری چون «مرگ ماه» و «چشم و چراغ عالم هستی»، احساسات عمیق سوگواری و ناامیدی را به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که چگونه پیشرفت‌های علمی و تکنولوژیکی، در عین حال که دستاوردهایی بزرگ به شمار می‌روند، می‌توانند به قیمت از دست دادن زیبایی‌های طبیعی و معنوی تمام شوند. این شعر، به ما یادآوری می‌کند که در جستجوی علم و پیشرفت، ممکن است ارزش‌های انسانی و زیبایی‌های جهان را نادیده بگیریم. در ادامه، با هم به خواندن این شعر تأثیرگذار می‌پردازیم که در آن، صدای دل‌تنگی و یادآوری عشق به ماه و زیبایی‌های از دست رفته به وضوح شنیده می‌شود.

اشک زهره :
 

با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت!
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت!

✔✔

الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت!

✔✔

این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت!

✔✔

این قوی نازپرور دریای شعر بود
 در موج خیز علم به اعماق آب رفت!

✔✔

این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
 گریان به تازیانه افراسیاب رفت!

✔✔

بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت!

✔✔

ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزلی با مطلع «قهر مکن ای فرشته روی دلارا» با نام اصلی «آشتی» از فریدون مشیری، تجلی‌گاه عواطف عمیق و احساسات عاشقانه‌ای است که شاعر با زیبایی و ظرافت به تصویر می‌کشد. در این شعر، مشیری با نگاهی عاشقانه و دل‌تنگی، به قهر و بی‌وفایی معشوق اشاره می‌کند و در عین حال، امید به بازگشت و آشتی را در دل خود زنده نگه می‌دارد. او با استفاده از تصاویری چون «بنفشه موی فریبا» و «گل رعنا»، احساساتی چون عشق، خشم و زیبایی را در هم می‌آمیزد و به ما یادآوری می‌کند که عشق، همواره همراه با چالش‌ها و تلخی‌هاست. این شعر، نه تنها نمایانگر زیبایی‌های عشق است، بلکه به عمق درد و انتظار عاشق نیز پرداخته و خواننده را به تفکر درباره روابط انسانی و پیچیدگی‌های آن دعوت می‌کند. در ادامه، با هم به خواندن این شعر زیبا می‌پردازیم که در آن، نغمه‌ای از عشق و آرزوهای انسانی به وضوح شنیده می‌شود.

قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

♥️♥️♥️

بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

♥️♥️♥️

شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما

♥️♥️♥️

طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا

♥️♥️♥️

ناز ترا میکشم به دیده ی منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا

♥️♥️♥️

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا

♥️♥️♥️

عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

♥️♥️♥️

از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها

♥️♥️♥️

بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

♥️♥️♥️

خنده گل را ببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

♥️♥️♥️

ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

♥️♥️♥️

آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا

♥️♥️♥️

لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا

♥️♥️♥️

از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا

♥️♥️♥️

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا

♥️♥️♥️

بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ

♥️♥️♥️

شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا

♥️♥️♥️

باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

اشعار فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.

گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.

 *

مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام

حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.

 *

با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را

گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش

 *

مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی

گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.

 *

زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام

یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش

 *

شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس

دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.

 *

بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند

چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری