s غزل معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک

آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک

✔✔

حال کداممان به گمان تو بهتر است؟

ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک

✔✔

دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی

وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟

✔✔

از دیده خون چگونه نبارند بر زمین

آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟

✔✔

این باغ را که با گل ما رونقی گرفت

گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک

✔✔

از من اگر نشانی سرراست خواستی

دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک

✔✔

از دست رفت جان عزیزم به جان تو

گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک

وحید عیدگاه

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب

از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب

✔✔

بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم

از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...

✔✔

دستی که ساحلم نشده بند را برید

تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب

✔✔

تا نسل های بعد خبردار می شوند

از درد من که می کشدش تا ابد غروب

✔✔

از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید

دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...

✔✔

دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...

دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...

الهام ملک محمدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دمی بر دار از گنجه ژلوفن های بی خود را

بریز از ذهن خود بیرون مسکن های بی خود را

عوض کن وضع این سلول تاریک دلم را یا

بگیر از پوستین جسم من ،ژن های بی خود را

زبان من نمی چرخد بگویم دوستت دارم

خدا لعنت کند اینگونه من من های بی خود را

تویی که معبد متروکه ای از عشق می سازی

بران از این پرستشگاه ؛ کاهن های بی خود را

مرا که بت پرست چشم تو هستم نگاهم دار

بران از دور این خمخانه مومن های بی خود را

هدر دادست عمرم را شبیه ساعتی ، چشمت

مکن اینرو و آن رو شیشه ی شن های بی خود را

مزن طعنه به ریشم رنگ و روی شاد یک عده

حسابی سرخوش و بی عار هم سن های بی خود را

مزن لبخند بر این درد مزمن بیش از این ، بس کن

که ظاهر ساز خواهد کرد باطن های بی خود را

نگاهم می کنی چشمان مستت شوکرانش را

تعارف می کند این غیر ممکن های بی خود را

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اشک زهره :
 

با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت!
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت!

✔✔

الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت!

✔✔

این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت!

✔✔

این قوی نازپرور دریای شعر بود
 در موج خیز علم به اعماق آب رفت!

✔✔

این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
 گریان به تازیانه افراسیاب رفت!

✔✔

بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت!

✔✔

ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن

فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

♥️♥️♥️

بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

♥️♥️♥️

شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما

♥️♥️♥️

طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا

♥️♥️♥️

ناز ترا میکشم به دیده ی منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا

♥️♥️♥️

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا

♥️♥️♥️

عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

♥️♥️♥️

از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها

♥️♥️♥️

بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

♥️♥️♥️

خنده گل را ببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

♥️♥️♥️

ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

♥️♥️♥️

آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا

♥️♥️♥️

لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا

♥️♥️♥️

از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا

♥️♥️♥️

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا

♥️♥️♥️

بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ

♥️♥️♥️

شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا

♥️♥️♥️

باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.

گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.

 *

مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام

حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.

 *

با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را

گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش

 *

مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی

گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.

 *

زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام

یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش

 *

شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس

دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.

 *

بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند

چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیدا نخواهد شد برای رفتن ات راهی رفیق!

وقتی رهایی را تو از، صیاد می خواهی رفیق!

 *

ضد تبر بودن حمایت از درخت و باغ نیست

باید علف ها را در آری از زمین گاهی رفیق!

 *

باشد دگردیسی چراغ راه و مهتابت شود

پروانه ها فمیده اند، که چیست آگاهی رفیق!

 *

رنگین کمان از انعکاس یک فداکاری شکفت

قبل از تولد مرده بود از فرط خودخواهی رفیق!

 *

در  دام های خیرخواهی صیادان نرو

هر جا نهنگی تیز دندان گشته با ماهی رفیق!

 *

باید نباشی که ببینی زندگی در مرگ بود

یا مرگ و آزادی و یا زندان گمراهی رفیق!

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ای بره ی زخمی شده! با گرگ درد دل نکن.

با زندگی بازی و بازی را چنین مشکل نکن.

 *

تو زخم خوردی به جای او تو هستی متهم

تو لااقل دیگر، وکیلت را همان قاتل نکن!

 *

وقتی کماکان می چکد، خون تو از دندان او

با گرگ ظالم صحبت از دنیای نا عادل نکن

 *

وقتی عدالت طرز فکر گرگ احساس است و بس!

گر پنج شد جمع دو با دو دور را باطل نکن.

 *

این گرگ تا وقتی معمای تو باشد زنده است

تو تکه های این معما را خودت کامل نکن.

 *

وقتی تو را با نیت جلب توجه می کشد

آن ناسزا که دوست دارد شهوت قاتل نکن.

 *

بگذار تا بر چارپایه ضربه را دشمن زند.

تو آن طناب عزت نفس خودت را ول نکن.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.

چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.

 *

زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو

مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.

 *

مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.

درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.

 *

بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است

دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.

 *

گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش

در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.

 *

خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او

جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.

 *

برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است

راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.

 *

اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن

دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.

 *

او ترازو را شبانه دستکاری کرده است

این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.

  *

آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد

به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.

 *

آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد

بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.

من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.

 *

یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن

همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.

 *

من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی

راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.

 *

 روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته

دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.

 *

دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند

آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.

 *

آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد

از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.

 *

با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست

ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.

 *

در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان

پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.

 *

گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط

در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.

 *

هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود

کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری