s داستان ضرب المثل فکر نان باش که خربزه آب است! :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s
  • ۰
  • ۰

در زمان‌های قدیم، دو دوست بودند که شغل‌شان خشتمالی بود. از صبح تا شب، خشت می‌ساختند و برای کارشان تنها دستمزد اندکی دریافت می‌کردند. روزها، مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط کرده، گل درست می‌کردند و با کمک قالبی چوبی، از آن گل خشت می‌زدند.

یک روز ظهر، وقتی که هر دو از شدت خستگی و گرسنگی بسیار اذیت شده بودند، یکی از آنها گفت: "ما هرچه تلاش می‌کنیم، باز هم به جایی نمی‌رسیم. حتی پول کافی برای خرید غذا نداریم. تنها پولمان به اندازه خرید نان است. بهتر است تو بروی و کمی نان بخری، من هم اینجا کمی بیشتر کار می‌کنم تا چند خشت بیشتر بسازم." دوستش با همان پول اندک رفت تا نان بخرد. وقتی به بازار رسید، دید که در کنار خیابان، هم کباب می‌فروشند و هم آش، و از دیدن غذاهای خوشمزه، دلش ضعف رفت. اما چه می‌توانست بکند؟ پولش به هیچ‌وجه برای خرید آن غذاها کافی نبود. با سختی توانست جلوی وسوسه‌اش را بگیرد و به سمت نانوا حرکت کند.

هنگامی که در حال رفتن به نانوا بود، از کنار یک میوه‌فروشی گذشت که خربزه‌هایش بسیار شیرین و تازه به نظر می‌رسید. مدت‌ها بود که خربزه نخورده بود و دیگر طاقت نداشت. با خود گفت: "کاش کمی بیشتر پول داشتیم، آن وقت می‌توانستیم نان و خربزه بخوریم. ولی چه کنیم که نداریم." تصمیم گرفت که از خربزه بگذرد و به نانوا برود، اما نتوانست. با خود فکر کرد: "چرا به جای نان، خربزه نخرم؟ خربزه هم می‌تواند آدم را سیر کند." پس تمام پولی که داشت را به میوه‌فروش داد و یک خربزه خرید.

در راه بازگشت، به این فکر می‌کرد که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می‌کرد که با خرید خربزه، کار خوبی کرده است. وقتی به محل کار رسید، دوستش هنوز مشغول کار بود و عرق از سر و صورتش می‌ریخت. از چهره‌اش پیداست که بسیار گرسنه است. مرد خربزه را پشت خود پنهان کرده بود و با صدای خوشحال به دوستش گفت: "میدونی چی خریدم؟"

دوستش جواب داد: "نان رو بیار که خیلی گرسنه‌ام. مگر با این پولی که داشتیم، می‌توانستی چیز دیگری غیر از نان بخری؟ زود باش، من دست‌هایم را می‌شویم، سفره رو باز کن."

مرد که این حرف‌ها را شنید، کمی نگران شد و با خود گفت: "آیا خربزه ما را سیر خواهد کرد؟" وقتی دوستش برگشت، او را دید که با دل شکسته و گرسنه در کنار خربزه نشسته است.

در همان لحظه، متوجه شد که باید آرامش خود را حفظ کند. گفت: "پس خربزه دلت را برد؟ انتظار داری با خوردن خربزه تا شب بتوانیم دوباره گل لگد کنیم و خشت بسازیم؟ نه، جان من! نان برای سیر شدن و قدرت دادن است، ولی خربزه هرچقدر هم شیرین باشد، فقط آب است."

آن روز، دو دوست خشتمال به جای ناهار، فقط خربزه خوردند و تا عصر، با شکم گرسنه و صدای قار و قور آن، به کارشان ادامه دادند.

از آن روز به بعد، هر وقت بخواهند اهمیت چیزی را نسبت به چیزی دیگر بیان کنند، می‌گویند: فکر نان کن که خربزه آب است!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی