s عبید زاکانی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲ مطلب با موضوع «عبید زاکانی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عبید زاکانی

عبید زاکانی: شاعر و طنزپرداز بزرگ ایرانی

زندگی و آثار

خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی، معروف به عبید زاکانی، شاعر، نویسنده و لطیفه‌پرداز ایرانی قرن هشتم هجری است. او در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم هجری قمری در یکی از توابع قزوین به دنیا آمد. عبید شاعری خوش‌ذوق و آگاه بود که با نکته‌یابی و انتقادهای ظریف اجتماعی‌اش شناخته می‌شود. او ناملایمات و اوضاع آشفته روزگار خود را برنمی‌تافت و تزویر و ریاکاری حاکمان را در آثارش به تصویر می‌کشید.

عبید زاکانی به دلیل نسبتش با خاندان زاکان به این نام مشهور شده است. این خاندان تیره‌ای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران، در نزدیکی زاکان قروه درگزین، شهرستان درگزین از توابع همدان مستقر شدند. سلمان ساوجی نیز او را «روستازاده» قزوین شمرده است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعر “موش و گربه” اثر عبید زاکانی، یکی از نمونه‌های برجستهٔ ادبیات فارسی است که با زبانی طنزآمیز و داستانی جذاب، به بررسی روابط انسانی و رفتارهای اجتماعی می‌پردازد. این شعر به روایت داستانی میان موش و گربه می‌پردازد که نه تنها جنبه‌های سرگرم‌کننده دارد، بلکه در عین حال حاوی پیام‌های اخلاقی و اجتماعی عمیقی است.

زاکانی با استفاده از نمادها و شخصیت‌های حیوانی، به نقد رفتارهای انسانی و ناپایداری‌های زندگی می‌پردازد و به خوانندگان یادآوری می‌کند که در دنیای پیچیدهٔ روابط انسانی، فریب و مکر ممکن است به عواقب ناگواری منجر شود. این شعر با طرح داستانی جذاب و استفاده از زبانی شیرین و دلنشین، نه تنها مخاطب را سرگرم می‌کند، بلکه به او درس‌هایی از زندگی و هوشیاری در مواجهه با چالش‌ها را نیز می‌آموزد.

موش و گربه

مقدمه:

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی

شروع:

ای خردمند عاقل و دانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلتانا

از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا


شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا

  • بهرام بهرامی حصاری