s شعر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۰۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غزل ۳۷۰ از کتاب طیبات اثر سعدی شیرازی
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

بیم آن است بدین دانه که در دام افتم

♥️
هرگز آشفته ی رویی نشدم یا مویی

مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم

♥️
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

گو بدانید که من با غم رویش جفتم

♥️
رنگ رویم غم دل پیش کسان می‌گوید

فاش کرد آن که ز بیگانه همی‌بنهفتم

♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خیام اگر باده پرستی خوش باش!

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش!

چون عاقبت کار جهان نیستی است!

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

(غزل شمارهٔ ۵۶۳ از کتاب طیبات شمس اثر مولانا جلال الدین رومی)
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

✍✔✍
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

✍✔✍
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

✍✔✍
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در کارگه کوزه گران رفتم دوش! 

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش!

هر یک به زبان حال با من می گفت:

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش! 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در آستانه
برای م. امید
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
که‌ت افسون
نکند.

بر چشم‌های خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظاره‌ی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند

از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کوه‌ها
کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان.

۱۳۳۹

شعری از احمد شاملو، از کتاب مجموعه شعر لحظه ها و همیشه.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل ۵۰۹ از کتاب طیبات سعدی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی


آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی


  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۴۱- دیوان شمس از مولانا

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست!

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست!

☂☂☂
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست!

☂☂☂
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست!

☂☂☂
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست!

☂☂☂
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست!

☂☂☂

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟

آیا تو هم هر پرده ای را تا گشودی
از چار چوب پنجره دیوار دیدی؟

اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج آسمان را تار دیدی؟

نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟

در پشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟

آیا تو هم با چشم باز و خیس از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟

رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل من، بیمار دیدی؟

حقا که با من فرق داری لااقل تو
او را که می‌خواهی خودت یک بار دیدی

کاظم بهمنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من که دائم پای خود دل را به دریا می‌زنم
پیش تو پایش بیفتد قید خود را می‌زنم

کعبه‌ای در سینه‌ام دارم که زایشگاه توست
از شکاف کعبه گاهی پرده بالا می‌زنم

این غبار روی لب هام از فراق بوسه نیست
در خیالم بوسه بر پای تو مولا می‌زنم

از در مسجد به جرم کفر هم بیرون شوم
در رکوعت می‌رسم خود را گدا جا می‌زنم

اینکه روزی با تو می‌سنجند اعمال مرا
سخت می‌ترساندم لبخند اما می‌زنم

من زنی را می‌شناسم در قیامت بگذریم
حرف‌هایی هست که روز مبادا می‌زنم

کاظم بهمنی

  • بهرام بهرامی حصاری