گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت :بخش 96
حق جل و علا میبیند و میپوشد و همسایه نمیبیند و میخروشد.
نعوذبالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی.
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت :بخش 96
حق جل و علا میبیند و میپوشد و همسایه نمیبیند و میخروشد.
نعوذبالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی.
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 97
زر از معدن به کان کندن به در آید وز دست بخیل به جان کندن.
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده
روزی بینی به کام دشمن
زر مانده و خاکسار مرده.
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 98
هر که بر زیردستان نبخشاید، به جور زبردستان گرفتار آید.
نه هر بازو که در وی قوتی هست
به مردی عاجزان را بشکند دست
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که در مانی به جور زورمندی.
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 99
عاقل چون خلاف اندر میان آمد بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان. مقامر را سه شش میباید، ولیکن سه یک میآید.
هزار باره چراگاه خوشتر از میدان
ولیکن اسب ندارد به دست خویش عنان
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش ۱۰۰
درویشی به مناجات در میگفت: یا رب بر بدان رحمت کن که بر نیکان خود رحمت کردهای که مر ایشان را نیک آفریدهای.
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 101
اوّل کسی که عَلَم بر جامه کرد و انگشتری در دست، جمشید بود. گفتندش: چرا به چپ دادی و فضیلت راست راست؟ گفت: راست را زینت راستی تمام است.
فریدون گفت نقّاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند:
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 102
بزرگی را پرسیدند: با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ گفت: ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند؟
آن که حظ آفرید و روزی داد
یا فضیلت همی دهد یا بخت
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 103
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 104
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند.
چو حق معاینه دانی که می بباید داد
به لطف به که به جنگاوری به دلتنگی
خراج اگر نگزارد کسی به طیبت نفس
به قهر از او بستانند و مزد سرهنگی
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 105
همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضیان را که به شیرینی.
قاضی چو به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو ده خربزهزار
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 106
قحبهٔ پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنهٔ معزول از مردم آزاری.
جوان گوشه نشین شیرمرد راه خداست
که پیر خود نتواند ز گوشهای برخاست
✔
جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد
که پیر سست رغبت را خود آلت بر نمیخیزد
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 107
حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمرهای ندارد، در این چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمرهای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.
بر آنچه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 108
دو کس مردند و حسرت بردند: یکی آن که داشت و نخورد و دیگر آن که دانست و نکرد.
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد
ور کریمی دو صد گنه دارد
کرمش عیبها فرو پوشد
گلستان سعدی: باب هشتم : در آداب صحبت : بخش 109
تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظههای شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید
بها مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان
تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.
خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.
♣♣♣
زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار
من که شک دارم به این پاییز، این پاییز نیست.
♣♣♣
خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه
خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.
♣♣♣
او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست
لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست.
♣♣♣
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
☂☂
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
☂☂
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
☂☂
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد
☆☆☆
در مرض موت با اجازه دستور
خادم او جوجه ها به محضر او برد
☆☆☆
غزل شمارهٔ ۱۵۳ - غوغا میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
☆♣☆
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
☆♣☆
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
☆♣☆
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
☆♣☆
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
☆♣☆
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
☆♣☆
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی