اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی
فریدون مشیری
اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی
فریدون مشیری
اشک زهره :
با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت!
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت!
✔✔
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت!
✔✔
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت!
✔✔
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت!
✔✔
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانه افراسیاب رفت!
✔✔
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت!
✔✔
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری
ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله ی من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگربه آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست!
ای ستاره ای که پیش دیده ی منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه توست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است!
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است!
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگراز زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که می شکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بسترعروس ماه بود
پینه های داغ های کهنه است!
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس!
بیش از این مپرس!
ای ستاره ای ستاره ی غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه ی شبانه ام
بر گلو شکسته میشود.
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده
خندهی روشنیهای خورشید
در دل تبرگیهای فسرده
ساز افسانهپرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان، ناله سر داده غمناک
روز در ابرها رو نهفته
کس نمیگیرد از او سراغی
گر نگاهی دود سوی خورشید
کورسو میزند شبچراغی
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز
میبرد باد تا سینهی دشت
عطر خاطر نو از بهاران
میکشد کوه بر شانهی خویش
بار افسانهی روزگاران
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران
باغ چشمانتظار بهار است
دیرگاهیست کاین ابر انبوه
از کران تا کران تار بسته
آسمان زلال از دم او
همچو آیینه زنگار بسته
عنکبوتیست کز تار ظلمت
پیش خورشید دیوار بسته
صبح پژمردهتر از غروب است
تا بشویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
بادهام گر نه داروی خواب است
با دلم خندهی جام گوید
پشت این ابرها آفتاب است
بادبان میکشد زورق صبح
فریدون مشیری
قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
♥️♥️♥️
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
♥️♥️♥️
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما
♥️♥️♥️
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
♥️♥️♥️
ناز ترا میکشم به دیده ی منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
♥️♥️♥️
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
♥️♥️♥️
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
♥️♥️♥️
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
♥️♥️♥️
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
♥️♥️♥️
خنده گل را ببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
♥️♥️♥️
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
♥️♥️♥️
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا
♥️♥️♥️
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
♥️♥️♥️
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
♥️♥️♥️
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
♥️♥️♥️
بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
♥️♥️♥️
شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
♥️♥️♥️
باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
برای کودکی که نماند
و نیلوفرها در مرگ او ناقوس زدند.
ناقوس نیلوفر :
کودک زیبای زرین موی صبح
شیر مینوشد ز پستان سحر!
تا نگین ماه را آرد به چنگ
می کشد از سینه ی گهواره سر!
✿✿
شعله ی رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است!
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است!
✿✿
باغ را غوغای گنجشکان مست
نرم نرمک بر می انگیزد ز خواب!
تاک مست از باده ی باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب!
✿✿
کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت!
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من لخته ای خون روی تشت!
✿✿
باد عطر غم پراکند و گذشت
مرغ بوی خون شنید و پر گرفت!
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت!
✿✿
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد!
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد!
فریدون مشیری
تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرنت نخوانم!
♥️✔♥️
تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!
تو شیرینی، که شور هستی از توست!
شراب جان خورشیدی که جان را
نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
♥️✔♥️
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانی ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی!
♥️✔♥️
بسی گفتند: دل از عشق برگیر،
که نیرنگ است و افسون است و جادوست!
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که این زهر است، اما... نوشداروست!
♥️✔♥️
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
♥️✔♥️
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سراید
تو را دارم که مرگم زندگانی است
فریدون مشیری
صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردهست.
✔✔
همه ویرانی و ویرانی،
همه خاموشی و خاموشی،
سایه افکنده به روزنها:
پیچک خشک فراموشی!
✔✔
روزگاریست درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدهست
روزگاریست که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدهست
✔✔
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
✔✔
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
✔✔
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا -خندان -
به یکی بوسه روا کردی
✔✔
باد، هنگامه کنان برخاست
شمع، لبخند زنان بنشست
رعد، در خندهی ما گم شد
برق، در سینه شب بشکست
✔✔
نفس تشنهی تبدارم
به نفسهای تو میآویخت
خود طبعم به نهان میسوخت
عطر شعرم به فضا میریخت
✔✔
چشم بر چشم تو میبستم
دست بر دست تو میسودم
به تمنای تو میمردم
به تماشای تو خوش بودم
✔✔
چشم بر چشم تو میبستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو میرفتم
هرکجا عشق تو میفرمود!
✔✔
از لب گرم تو میچیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
✔✔
سحر روشن فردا کو؟
گل صد برگ تمنا کو؟
اشک و لبخند و تماشا کو؟
آنهمه قول و غزلها کو؟
✔✔
باز امشب شب بارانیست
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد!
✔✔
من و اینهمه آتش هستیسوز
تا جهان باقی و جان باقیست
بیتو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقیست!
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
شعراز: فریدون مشیری
فریدون مشیری به وزن و قافیه در سرودن شعر نویی پایبند بود، که این خصوصیت شعرهای او را آهنگین میساخت. اشعار فریدون مشیری، از جمله شعر معروف او (کوچه و اشکی بر گذرگاه تاریخ) و اشعار غمگین او، به همه ی شعر دوستان فارسی پیشنهاد میشود.
شعرهای فریدون مشیری احساسی و عاشقانه بوده و مثل بسیاری از شاعران، در نگارش شعرهای عاشقانه مهارت داشته است. او به عنوان یکی از الگوهای شعر سایر شاعران معاصر، از جمله شاعران همچون شمس لنگرودی، شناخته میشود. با این حال، تمرکز بر شعرهای عاشقانه او، او را از نوشتن شعرهایی با مضامین اجتماعی، مانند شعرهایی درباره فقر، باز نداشته است.
آخر ای دوست، نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
❉
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعدههای تو به دادش نرسید
❉
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
❉
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید
❉
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
❉
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
❉
دل پر درد”فریدون” مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید