s غزل معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۶۱ مطلب با موضوع «شعر :: غزل معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم!

کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم!

 ✔✔✔

او می رود و هر قدمش لاله و نسرین

ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم!

 ✔✔✔

ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم

با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم!

 ✔✔✔

تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست

از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم!

 ✔✔✔

جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم

در حسرت پیراهن او پود به پودیم!

 ✔✔✔

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است

دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم!

 ✔✔✔

بر سقف اگر رستن قندیل فراز است

ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم!

 ✔✔✔

یک روز میاید و بماند که چه دیر است

روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم!

 ✔✔✔

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم

آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم!

غزلی با مضمون فلسفی از غزل سرای خوب معاصر : حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند!

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند!

 

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند!

 

قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش

بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند!

 

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند!

 

قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند!

 

دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند!

 

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند!

غزلی زیبا از شاعر نامدار معاصر حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد!

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد!

 ✔

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد!

 ✔

از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد!

 ✔

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد!

 ✔

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد!

یکی از بهترین غزل های شاعر معاصر : حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هر کسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم است و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

غزلی زیبا و دلنشین از حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیرینی لب های تو، در مزه ی گیلاس نیست.

عطر خمار انگیز تو، در بوته های یاس نیست.

 ✿ ❀

شاخه گل سرخ لبت، خون از دل ما می خورد

برقی که چشمت می زند، در سینه ی الماس نیست.

 ✿ ❀

فصل درو یعنی که تو، از این خیابان بگذری

زوری که دارد مژه ات، در بازوی هر داس نیست.

 ✿ ❀

اصلاً چه بهتر که خودت، قلب مرا غارت کنی

چون زندگی بی عشق تو، چیزی به جز افلاس نیست.

 ✿ ❀

بر گردن من خون هر کس را که می خواهی بریز

درد ریا داریم ما را درد حق الناس نیست.

 ✿ ❀

این شعر دعوت نامه ی مخصوصی از چشم تو است

جایی در آن کندو برای هر عسل نشناس نیست.

 ✿ ❀

اصلاً غزل هایم برای چه سروده می شوند؟

آن افتخاری که نصیب جز لب گیلاس نیست.

 (شعر از بهرام بهرامی)

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد
بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد

کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد
کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد

کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست
قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد

دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد

غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟

تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد

دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد

غزلی عاشقانه و ناب از مهدی فرجی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ما خسته ایم! خسته به معنای واقعی
دل های ما شکسته به معنای واقعی

ما لشکریم! لشکر پخش و پلا که دید؟
خیل ز هم گسسته به معنای واقعی

این زخم سجده نیست به پیشانی ام رفیق
جای دری‌ست بسته به معنای واقعی

از بادبان نخیزد و از ناخدا، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی

تنگ است جای ما و چنین است حال ما:
باغی درون هسته! به معنای واقعی
حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سخت،در اندیشه ی این بی بهاری مانده ام
باغبان درپیش و من در شرمساری مانده ام

شادی ام با دیگران است و غمم سهم خودم
باغ انگورم که در دردِ خماری مانده ام

من همان زخمم که بر جان درختان کهن
از ملاقات تبرها یادگاری مانده ام

نوشدارویی نمی بینم دوای درد خویش
همچنان در دشت با صدزخم کاری مانده ام

میشمارم بخت های نامراد خویش را
مثل بیداران به کارِشب شماری مانده ام

برنمی خیزند مردانی که بر می خاستند
جادۀ فتحم به درد بی غباری مانده ام

گرچه از اسب اوفتادم ، پیش چشم دوستان
همچنان بر اصل خود با استواری مانده ام
حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به شب نفرین فرستادند در ظلمت، خموشی چند
قفس را تنگ‌تر کردند آزادی‌فروشی چند

بنا شد تا دهانِ بستگان باشند، وا دادند
بَدَل‌ گشتند از اصلِ دهان بودن به گوشی چند

درید آن جِلدِ شیر از هم، فرو پاشید و ما دیدیم
پِیِ سوراخ می‌گردند در هر گوشه موشی چند

شگفتا باز هرشب ابلهی از گوشه‌ی دنجی
دم از اصلاحِ آتش می‌زند با پنبه‌پوشی چند

برادر! در نیاید دادِ ما از حلقِ غیر از ما
دگر بردار گوش از ناله‌های بی‌خروشی چند

چنان از یاد باید بُرد اینان را و آنان را
که بر سیمای ایامِ جوانی بود جوشی چند
‌حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود!
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود!

دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود!

گاه می گویم به خود اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود!

رسم پرهیز از جهان ای کاش برمی داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود.

من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود!

دور تا دورش فقط خشکی ست ای تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله دریا رفته بود!
غزلی از حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری