شمارهٔ ۱
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر که را رفت، همی باید رفته شمری
هر که را مرد، همی باید مرده شمرا
رودکی
شمارهٔ ۱
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر که را رفت، همی باید رفته شمری
هر که را مرد، همی باید مرده شمرا
رودکی
بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی
سبکدانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر میکند سرگرانی
چو کار آگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی
زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی
سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی اندوه و آن یکی شادمانی
همه صید صیاد، چرخیم روزی
برای که این دام میگسترانی
همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی
همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را میستائی
گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی
کمینگاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی
سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهایی
ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی
جهان همچون درخت است و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی
از این دریای بیکنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی
ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی
بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی
چه حاصل از سر بیفکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بیروشنائی
نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی
قصاید پروین اعتصامی
نیکی دل:
ای دل اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان ساختن است
✔
صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است
✔
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا همه را باختن است
✔
اهرمن را به هوس دست مبوس
کاندر اندیشه تیغ آختن است
✔
عجب از گمشدگان نیست عجب
دیو را دیدن و نشناختن است
✔
تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو در تاختن است
✔
دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
پروین اعتصامی
بود بقالی و وی را طوطیی
خوشنوایی سبز و گویا طوطیی
بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربهای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک از بیم جان
جست از سوی دکان سویی گریخت
شیشههای روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجهاش
بر دکان بنشست فارغ خواجهوش
دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیهها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بد نومیدوار
مینمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندر آید او بگفت
جولقیی سر برهنه میگذشت
با سر بی مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
گفت استاد احولی را کاندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست رو
احولی بگذار و افزونبین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را در شکن
چون یک بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را میجست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر
گفت شیر از روشنی افزون شدی
زهرهاش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو میپنداردم
آن یکی میرفت بالای درخت
میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو چه میکنی
گفت از باغ خدا بندهٔ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت میکنی
بخل بر خوان خداوند غنی
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار
خشک گوید باغبان را کای فتی!
مر مرا چه میبری سر بی خطا؟
❉
باغبان گوید خمش ای زشتخو!
بس نباشد خشکی تو جرم تو؟
❉
خشک گوید راستم من کژ نیم!
تو چرا بیجرم میبری پیم؟
❉
باغبان گوید اگر مسعوده ای!
کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری
من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.
*
بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت
می روم پیدا کنم راه تماس دیگری
*
می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود
غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟
*
عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را
تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری
*
باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان
فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.
*
عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!
از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.
*
کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم
من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری
*
شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!
خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!
*
ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!
هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.
*
رفتن و برگشتن ابر بدون بار چیست؟
جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.
*
(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)
زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!
*
(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)
آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!
گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم
اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.
شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود
جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.
بهرام بهرامی