s شعرهای با موضوع عارفانه :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۶ مطلب با موضوع «شعر :: شعرهای با موضوع عارفانه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا
به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

⛵️⛵️⛵️

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

⛵️⛵️⛵️

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست‌که می‌گردد رها اینجا

⛵️⛵️⛵️

درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا

⛵️⛵️⛵️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو پادشاهی و من مستمند دربارم!
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم!


مرا اگر به جهنّم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم!


ردای عفو برازنده ی بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم!


امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم!


تو را به فضل تو می خوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم!

سجّاد سامانی

نقد این غزل:

این غزل از سجاد سامانی به زیبایی و عمق عواطف عاشقانه پرداخته است. 

محتوا و معنا:
- بیت اول: شاعر به تفاوت موقعیت خود با محبوب اشاره کرده و از او درخواست رحمت می‌کند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

افتاده در این راه، سپرهای زیادی

یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی

☆☆☆

بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!

بیرون قفس ریخته پرهای زیادی

☆☆☆

این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است

خورده است بدان خون جگرهای زیادی

☆☆☆

درد است که پرپر شده باشند در این باغ

بر شانه تو شانه به سرهای زیادی

☆☆☆

از یک سفر دور و دراز آمده انگار

این قاصدک آورده خبرهای زیادی

☆☆☆

راهی است پر از شور، که می بینم از این دور

نی های فراوانی و سرهای زیادی

☆☆☆

هم در به دری دارد و هم خانه خرابی

عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی

☆☆☆

بیچاره دل من که در این برزخ تردید

خورده است به اما و اگرهای زیادی

☆☆☆

جز عشق بگو کیست که افروخته باشند

در آتش او خیمه و درهای زیادی...

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است

گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن

چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی


بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران


در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

 

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

 بر دکان طوطی نگهبانی نمود


گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان


جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت


از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش


دید پر روغن دکان و جامه چرب

 بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب


روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

 

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ


دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان


هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

 

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار


می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت


جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت


آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان


کز چه ای کل با کلان آمیختی

تو مگر از شیشه روغن ریختی


از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را


کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفت استاد احولی را کاندر آ

زو برون آر از وثاق آن شیشه را


گفت احول زان دو شیشه من کدام

پیش تو آرم بکن شرح تمام


گفت استاد آن دو شیشه نیست رو

احولی بگذار و افزون‌بین مشو


گفت ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا زان دو یک را در شکن


چون یک بشکست هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم


شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را دیگر نبود


خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند


چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

کی شناسد ظالم از مظلوم زار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روستایی گاو در آخر ببست

 شیر گاوش خورد و بر جایش نشست


روستایی شد در آخر سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو


دست می‌مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر


گفت شیر از روشنی افزون شدی

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی


این چنین گستاخ زان می‌خاردم

کو درین شب گاو می‌پنداردم
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن یکی می‌رفت بالای درخت

می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت


صاحب باغ آمد و گفت ای دنی

از خدا شرمیت کو چه می‌کنی


گفت از باغ خدا بندهٔ خدا

گر خورد خرما که حق کردش عطا


عامیانه چه ملامت می‌کنی

بخل بر خوان خداوند غنی


گفت ای ایبک بیاور آن رسن

 تا بگویم من جواب بوالحسن

 

پس ببستش سخت آن دم بر درخت

می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت


گفت آخر از خدا شرمی بدار

می‌کشی این بی‌گنه را زار زار


گفت از چوب خدا این بنده‌اش

می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش


چوب حق و پشت و پهلو آن او

من غلام و آلت فرمان او


گفت توبه کردم از جبر ای عیار

اختیارست اختیارست اختیار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود


از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی


دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود


آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد


آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید


آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود


آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست


همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید


از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف


در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خشک گوید باغبان را کای فتی!

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا؟


باغبان گوید خمش ای زشت‌خو!

 بس نباشد خشکی تو جرم تو؟


خشک گوید راستم من کژ نیم!

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم؟


باغبان گوید اگر مسعوده ای!

کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
 

  • بهرام بهرامی حصاری