ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
♪
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
♪
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
♪♪♪♪♪♪
ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
♪
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
♪
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
♪♪♪♪♪♪
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید
**
گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید
**
قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید
**
مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چله ی بادم رسید
**
شب خرابم کرد اما چشمهای روشنت
باردیگر هم به داد ظلمتآبادم رسید
**
سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسید
**
هیچ کس داد من از فریاد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید
سید حسن حسینی
من نقطه ی تلاقی اوهام و حیرتم
سرگشته ام به اهل زمین بی شباهتم
✔✔
از روزگار بعد تو خیری ندیده ام
تنهاترین نشانه ی اثبات قسمتم
✔✔
تفسیر کرده اند مرا گرچه بارها
مضمون گنگ گمشده در صد روایتم
✔✔
خلوت نشین صحبت دیوانگان شهر
دردآشنای رنج هزاران ملامتم
✔✔
مبهوت در میانه ی میدان نشسته ام
بی رغبتی به معرکه ها بوده عادتم
✔✔
سنگ صبور حادثه بعد از تو هیچکس
راهی نبرده سوی زوایای خلوتم
✔✔
میلی به شرح نیست... سکوتم شنیدنی است
بگذار نانوشته بماند حکایتم
محمد صادق سبط الشیخ
نه سیب نه گندم است بین من و تو
بین من و تو" گم است بین من وتو
این عشق که دیگران از او می گویند
یک سوءتفاهم است بین من و تو
جلیل صفر بیگی
دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب
از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب
✔✔
بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم
از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...
✔✔
دستی که ساحلم نشده بند را برید
تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب
✔✔
تا نسل های بعد خبردار می شوند
از درد من که می کشدش تا ابد غروب
✔✔
از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید
دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...
✔✔
دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...
دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...
الهام ملک محمدی
خاطرات
باز در چهرهٔ خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
♥️
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسهٔ هستی سوزت
♥️♥️♥️
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
♥️
یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق
که ز چشمت به دل من تابید
♥️♥️♥️
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
♥️
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
♥️♥️♥️
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانهٔ عشق
♥️
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق
♥️♥️♥️
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت
♥️
یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
♥️♥️♥️
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
♥️
نگهی گمشده در پردهٔ اشک
حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد
♥️♥️♥️
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
♥️
ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق
آخر آتش فکند بر جانت
رمیده:
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
☂
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
☂
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
☂
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
☂
دل من ، ای دل دیوانهٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
در گلستانه
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهٔی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
اشک زهره :
با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت!
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت!
✔✔
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت!
✔✔
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت!
✔✔
این قوی نازپرور دریای شعر بود
در موج خیز علم به اعماق آب رفت!
✔✔
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
گریان به تازیانه افراسیاب رفت!
✔✔
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت!
✔✔
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.