s داستان :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۰۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روستایی گاو در آخر ببست

 شیر گاوش خورد و بر جایش نشست


روستایی شد در آخر سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو


دست می‌مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر


گفت شیر از روشنی افزون شدی

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی


این چنین گستاخ زان می‌خاردم

کو درین شب گاو می‌پنداردم
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن یکی می‌رفت بالای درخت

می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت


صاحب باغ آمد و گفت ای دنی

از خدا شرمیت کو چه می‌کنی


گفت از باغ خدا بندهٔ خدا

گر خورد خرما که حق کردش عطا


عامیانه چه ملامت می‌کنی

بخل بر خوان خداوند غنی


گفت ای ایبک بیاور آن رسن

 تا بگویم من جواب بوالحسن

 

پس ببستش سخت آن دم بر درخت

می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت


گفت آخر از خدا شرمی بدار

می‌کشی این بی‌گنه را زار زار


گفت از چوب خدا این بنده‌اش

می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش


چوب حق و پشت و پهلو آن او

من غلام و آلت فرمان او


گفت توبه کردم از جبر ای عیار

اختیارست اختیارست اختیار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود


از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی


دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود


آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد


آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید


آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود


آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست


همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید


از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف


در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خشک گوید باغبان را کای فتی!

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا؟


باغبان گوید خمش ای زشت‌خو!

 بس نباشد خشکی تو جرم تو؟


خشک گوید راستم من کژ نیم!

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم؟


باغبان گوید اگر مسعوده ای!

کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در بلندای یک قلهٔ فراوان، یک عقاب لانه‌ای داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمی‌خواست بمیرد. (متوسط عمر عقاب ۳۰ سال و متوسط عمر کلاغ ۳۰۰ سال است).

یاد آورد که پدرش از نیکوکاری که او از پدرش شنیده بود که: در پایین قله، کلاغی لانه داشت. چهار نسل از خانواده‌ی عقاب‌ها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمهٔ عمر خود نرسیده بود! عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد؛ تصمیم گرفت به سراغ کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد.

شکوه و عظمت عقاب بی‌نظیر بود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

فصل اول : شیبای دیوانه

در جنگل، تحولات بزرگی در حال رخ دادن بود که منشاء تمام این تحولات غزالی به نام شیبا بود. ویژگی شیبا این بود که هر روز و دائماً در حال دویدن بود. او می دوید و می دوید و از دویدن خسته نمیشد. وقتی حیوانات جنگل از او می پرسیدند که چرا اینقدر می دوی؟ او هم همیشه در جواب می گفت : می خواهم حیوانات شکارچی را از جنگل بیرون کنم!

با شنیدن این پاسخ بسیاری از حیوانات به او می خندیدند. فکر می کردند که شیبا عقلش را از دست داده است و خیالبافی می کند. به همین خاطر اسم او را شیبای دیوانه گذاشتند. حیوانات به همدیگر می گفتند: آخر چگونه می شود که با دویدن، حیوانات شکارچی را از جنگل بیرون کرد؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیبا بی خبر از وقایعی که در انتظار اوست در جنگل در حال دویدن بود. هر وقت که خسته می شد به خودش می گفت که رستگاری در دویدن است! و باز شروع به دویدن می کرد. او می خواست راه رستگاری را به دیگر حیوانات گیاهخوار نشان بدهد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 قویدل به همراه چند گاو قوی هیکل دیگر در جنگل به راه افتادند تا شیبای دیوانه را پیدا بکنند و او را پیش چشم خونی ببرند. سر راهشان به نقره نعل رسیدند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قویدل و گاوهای همراهش برای پیدا کردن شیبا به راه افتادند. طولی نکشید که به خاکستری برخوردند. خاکستری در حال خوردن توت فرنگی از بین شاخه های درختچه ها بود. وقتی چشمش به هیکل قویدل و بقیه ی گاوهایی که او را احاطه کرده بودند افتاد به طرف آنها برگشت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیر، کمی دور تر از لانه اش که در دل یک کوه کوچکی که در وسط جنگل قرار داشت در حال چرت زدن بود. او گرسنه بود و چند روزی بود که نتوانسته بود شکار کند. یک آن سرش را بالا آورد و متوجه شد که یک سیاهی به سرعت، مثل یک شبح به طرف او نزدیک می شود. کمی ترسید. با خودش گفت : یعنی این چه جور موجودیه؟

  • بهرام بهرامی حصاری