s داستان های آموزنده :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲۴ مطلب با موضوع «داستان :: داستان های آموزنده» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان “لباس جدید پادشاه” (The Emperor’s New Clothes) اثر هانس کریستین اندرسن یکی از داستان‌های معروف و محبوب ادبیات کودکان است که به نقد جامعه و رفتارهای انسانی می‌پردازد. این داستان به‌طور خلاصه شامل موارد زیر است:

خلاصه داستان

در یک پادشاهی دور، پادشاهی بسیار مغرور و خودخواه وجود داشت که تنها به لباس‌هایش اهمیت می‌داد و به زیبایی ظاهری خود بسیار می‌بالید. او هر روز لباس‌های جدیدی می‌پوشید و هیچ چیز برایش مهم‌تر از این نبود که چه لباسی بر تن دارد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

داستان “تامبلینا”: سفر به سوی عشق و آزادی

تامبلینا (Thumbelina) یکی از داستان‌های معروف هانس کریستیان آندرسن است که به زیبایی به موضوعاتی چون عشق، فداکاری و جستجوی هویت می‌پردازد. این داستان با روایت زندگی دختری کوچک و ماجراهای او در دنیای بزرگ‌ترها، پیام‌های عمیق انسانی را به تصویر می‌کشد.

آغاز داستان

داستان با زنی آغاز می‌شود که آرزوی داشتن یک فرزند را دارد. او به یک جادوگر پیر مراجعه می‌کند و از او کمک می‌خواهد. جادوگر به او یک دانه جو جادویی می‌دهد که او آن را در یک گلدان می‌کارد. پس از مدتی، از این دانه، گلی زیبا می‌روید و در شکوفه آن، دختری کوچک به نام تامبلینا متولد می‌شود. تامبلینا به قدری کوچک است که تنها به اندازه یک انگشت شست است.

ربوده شدن توسط وزغ

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی


بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران


در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

 

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

 بر دکان طوطی نگهبانی نمود


گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان


جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت


از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش


دید پر روغن دکان و جامه چرب

 بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب


روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

 

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ


دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان


هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

 

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار


می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت


جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت


آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان


کز چه ای کل با کلان آمیختی

تو مگر از شیشه روغن ریختی


از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را


کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفت استاد احولی را کاندر آ

زو برون آر از وثاق آن شیشه را


گفت احول زان دو شیشه من کدام

پیش تو آرم بکن شرح تمام


گفت استاد آن دو شیشه نیست رو

احولی بگذار و افزون‌بین مشو


گفت ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا زان دو یک را در شکن


چون یک بشکست هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و خشم


شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او شیشه را دیگر نبود


خشم و شهوت مرد را احول کند

ز استقامت روح را مبدل کند


چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد


چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

کی شناسد ظالم از مظلوم زار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روستایی گاو در آخر ببست

 شیر گاوش خورد و بر جایش نشست


روستایی شد در آخر سوی گاو

گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو


دست می‌مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر


گفت شیر از روشنی افزون شدی

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی


این چنین گستاخ زان می‌خاردم

کو درین شب گاو می‌پنداردم
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آن یکی می‌رفت بالای درخت

می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت


صاحب باغ آمد و گفت ای دنی

از خدا شرمیت کو چه می‌کنی


گفت از باغ خدا بندهٔ خدا

گر خورد خرما که حق کردش عطا


عامیانه چه ملامت می‌کنی

بخل بر خوان خداوند غنی


گفت ای ایبک بیاور آن رسن

 تا بگویم من جواب بوالحسن

 

پس ببستش سخت آن دم بر درخت

می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت


گفت آخر از خدا شرمی بدار

می‌کشی این بی‌گنه را زار زار


گفت از چوب خدا این بنده‌اش

می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش


چوب حق و پشت و پهلو آن او

من غلام و آلت فرمان او


گفت توبه کردم از جبر ای عیار

اختیارست اختیارست اختیار
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود


از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی


دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود


آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد


آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید


آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود


آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بدست


همچنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید


از نظرگه گفتشان شد مختلف

آن یکی دالش لقب داد این الف


در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خشک گوید باغبان را کای فتی!

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا؟


باغبان گوید خمش ای زشت‌خو!

 بس نباشد خشکی تو جرم تو؟


خشک گوید راستم من کژ نیم!

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم؟


باغبان گوید اگر مسعوده ای!

کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در بلندای یک قلهٔ فراوان، یک عقاب لانه‌ای داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمی‌خواست بمیرد. (متوسط عمر عقاب ۳۰ سال و متوسط عمر کلاغ ۳۰۰ سال است).

یاد آورد که پدرش از نیکوکاری که او از پدرش شنیده بود که: در پایین قله، کلاغی لانه داشت. چهار نسل از خانواده‌ی عقاب‌ها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمهٔ عمر خود نرسیده بود! عقاب در دلش به کلاغ حسادت کرد؛ تصمیم گرفت به سراغ کلاغ برود و راز عمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد.

شکوه و عظمت عقاب بی‌نظیر بود.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه میرود و مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ میکند.

آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت

  • بهرام بهرامی حصاری