s شعر کوتاه زندگی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر کوتاه زندگی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از تهی سرشار،

جویبار لحظه ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من.

زندگی را دوست می دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، امّا با که باید گفتن این؟  من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن!

شعری از مهدی اخوان ثالث

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم

فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس!

در پیش گرفته کله ی کیکاوس!

با کله همی می گفت: افسوس افسوس!

کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس!

رباعی از خیام نیشابوری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خیام اگر باده پرستی خوش باش!

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش!

چون عاقبت کار جهان نیستی است!

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد!

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد!

 ✔

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد!

 ✔

از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد!

 ✔

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد!

 ✔

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد!

یکی از بهترین غزل های شاعر معاصر : حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سخت،در اندیشه ی این بی بهاری مانده ام
باغبان درپیش و من در شرمساری مانده ام

شادی ام با دیگران است و غمم سهم خودم
باغ انگورم که در دردِ خماری مانده ام

من همان زخمم که بر جان درختان کهن
از ملاقات تبرها یادگاری مانده ام

نوشدارویی نمی بینم دوای درد خویش
همچنان در دشت با صدزخم کاری مانده ام

میشمارم بخت های نامراد خویش را
مثل بیداران به کارِشب شماری مانده ام

برنمی خیزند مردانی که بر می خاستند
جادۀ فتحم به درد بی غباری مانده ام

گرچه از اسب اوفتادم ، پیش چشم دوستان
همچنان بر اصل خود با استواری مانده ام
حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بین ما « خطی ست قرمز » ، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی

 خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی

یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!

هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !
از مسلمانی همین داری که « ترسا » نیستی!

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!
غزلی از حسین جنتی

  • بهرام بهرامی حصاری